chanlix
چانلیکس(پارت ۲)
فلیکس از این حرکت بنگ چان کمی خجالت کشید. با هم دیگه از اونجا بیرون اومدند و شروع به دویدن کردن. بعد از چند دقیقه ، وقتی مطمئن شدن که دور شدن ایستادند.
بنگ چان: کجا باید بریم حالا؟
فلیکس: خونه خودم که نمیشه پیدامون میکنن...پس میرم خونه پدر بزرگم..اونجا خالیه.
بنگ چان: باشه...ازت ممنونم...اگه تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم.
فلیکس لبخندی زد
فلیکس: خواهش میکنم.
وقتی فلیکس لبخند زد، بنگ چان نتوانست جلو خودش را بگیرد و اورا محکم بغل کرد. فلیکس از این کارش تعجب کرد ، اما اورا متقابلا بغل کرد.
فلیکس: بنگ چان...
بنگ چان: فلیکس...ازت ممنونم که داخل زندگیمی...بعد از مادرم تو دومین گسی هستی که عاشقش شدم...
فلیکس، از این حرف بنگ چان شوکه شد. بنگ چان از بغل او بیرون اومد و جلو ان زانو زد و دستش را گرفت.
بنگ چان: فلیکس...میشه من رو قبول کنی؟
فلیکس، شوکه شد بود. قلبش تند تند میتپید. دست بنگ چان را گرفت.
فلیکس: ا-اره
بنگ چان، از جایش بلند شد و بوسه ای روی لب هایش گذاشت و با اشتیاق میمکید.
فلیکس تعجب کرد ، اما بعد با او همکاری کرد. چند دقیقه بنگ چان از او ندا شد و با لبخند به او نگاه کرد.
بنگ چان: نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم...
دست فلیکس را گرفت و به خودش نزدیک کرد.
بنگ چان: فلیکس ، عاشقتم...هیچوقت ترکت نمیکنم..قول میدم..
فلیکس: منم عاشقتم....منم هیچوقت ترکت نمیکنم.
لبخندی زد و با عشق نگاهش میکرد. رویایش واقعی شده بود.
فلیکس: بریم؟
بنگ چان خنده ای کرد و گفت
بنگ چان: بریم...
و بعد به سمت خونه پدربزرگ فلیکس حرکت کردند و سالها باهم به خوبی زندگی کردند.
پایان~
فلیکس از این حرکت بنگ چان کمی خجالت کشید. با هم دیگه از اونجا بیرون اومدند و شروع به دویدن کردن. بعد از چند دقیقه ، وقتی مطمئن شدن که دور شدن ایستادند.
بنگ چان: کجا باید بریم حالا؟
فلیکس: خونه خودم که نمیشه پیدامون میکنن...پس میرم خونه پدر بزرگم..اونجا خالیه.
بنگ چان: باشه...ازت ممنونم...اگه تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم.
فلیکس لبخندی زد
فلیکس: خواهش میکنم.
وقتی فلیکس لبخند زد، بنگ چان نتوانست جلو خودش را بگیرد و اورا محکم بغل کرد. فلیکس از این کارش تعجب کرد ، اما اورا متقابلا بغل کرد.
فلیکس: بنگ چان...
بنگ چان: فلیکس...ازت ممنونم که داخل زندگیمی...بعد از مادرم تو دومین گسی هستی که عاشقش شدم...
فلیکس، از این حرف بنگ چان شوکه شد. بنگ چان از بغل او بیرون اومد و جلو ان زانو زد و دستش را گرفت.
بنگ چان: فلیکس...میشه من رو قبول کنی؟
فلیکس، شوکه شد بود. قلبش تند تند میتپید. دست بنگ چان را گرفت.
فلیکس: ا-اره
بنگ چان، از جایش بلند شد و بوسه ای روی لب هایش گذاشت و با اشتیاق میمکید.
فلیکس تعجب کرد ، اما بعد با او همکاری کرد. چند دقیقه بنگ چان از او ندا شد و با لبخند به او نگاه کرد.
بنگ چان: نمیدونی چقدر منتظر این لحظه بودم...
دست فلیکس را گرفت و به خودش نزدیک کرد.
بنگ چان: فلیکس ، عاشقتم...هیچوقت ترکت نمیکنم..قول میدم..
فلیکس: منم عاشقتم....منم هیچوقت ترکت نمیکنم.
لبخندی زد و با عشق نگاهش میکرد. رویایش واقعی شده بود.
فلیکس: بریم؟
بنگ چان خنده ای کرد و گفت
بنگ چان: بریم...
و بعد به سمت خونه پدربزرگ فلیکس حرکت کردند و سالها باهم به خوبی زندگی کردند.
پایان~
۳.۰k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.