ندیمه عمارت p:⁵⁶
لبخندی زدمو گفتم:میشناسمت..ذکر خیرت زیاد بوده..
متعجب برگشت سمتم و با اون چشماش خیره شد بهم..
هایون:چیه؟
لنا:واقعا میشناسیم؟..هامین بهت چیزی گفته؟..
هایون: خب تقریبا اره..یه چیزایی میدونم..
سمت پله ها بردم و با هم رفتیم بالا...
لنا:چی بهت گفته؟
هایون:اممم..گفته که...یه دختر عمو دارم به اسم لنا.. که خیلی حسوده!
اینبار یدفعه سر جاش وایستاد و برگشت سمتم گفت: من اصلا حسود نیستم...بهت دوروغ گفته..
جلوی خندمو گرفت و جدی گفتم:مطمئنی...ولی توی سالن اگه دو دقه دیر تر میفهمیدی من خواهر هامینم ..فک نکنم الان اینجا می بودم...شاید سرد خونه!
چند دقه ای توی چشمام نگا کرد و بعد جفتمون با صدای بلند زدیم زیر خنده...از همون موقع که دیدمش ازش خوشم اومد..دختر شیرینی بود..خیلی..
ضربه ای به کتفم زد و گفت:بخیال من انقدم ترسناک نیستم...
هایون:چهره معصوم و گول زننده ای داری ولی بگم من مثل داداشم گول نمیخورم...
وارد سالن طبق بالا شدیم...اینجا ها برام کاملا اشنا بود.. مخصوصا اون در مشکی اخر سالن...بازم فکرم کشید سمت تهیونگ...ن به دیروز و اتفاقاش ن به الان.. انگار همین چند دقه پیش بود بس نشسته بودم تا بزاره باهاش حرف بزنم...تا بتونم کمکی کنم به رئیس شرکتم..چقد همه چی توی یه روز فرق کرد...
لنا:هی با توام؟
چشم از در اتاق برداشتم و به لنا نگاه کردم:ب..بله!
نگاهی بین ..من و در اتاقی که چند دقه بهش خیره بودم انداخت و گفت:ازش دلگیری؟
تمایلی برای باز کردن این بحث نداشتمو ترجیح دادم یه جوری موضوع رو تغییر بدم.. نگاهی به پایین انداختم..و با لبخندی ساختگی گفتم:اتاقت کجاست ؟... حتما باید خیلی قشنگ باشه...مثل خودت..
خنده ای کرد و گفت:اون که اره..ولی بهت بگم نتونستی بحث و عوض کنی!
گوشه لبم و به خنده بالا بردم و پشت سرش راه افتادم..
هایون:این بحث پایانی نداره..
سمتم برگشت و لبخند گرمی زد :مطمئنی؟...شاید بجای فرار کردن باید باهاش رو به رو بشی..
جلوی در اتاقی وایستاد و بازش کرد...کنار رفت تا اول من برم...اروم وارد اتاقش شدم..برخلاف تصورم که یه اتاق صورتی سفید با یه عالمه عروسک بود..یه اتاق ساده با تم مشکی بود.. حداقل بهم ارامش داد..جلو رفتمو روی تخت نشستم و لنا هم کنارم نشست..
لنا:بهت نمیاد اهل تعارف باشی....چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
هایون:الان تنها چیزی که میخوام دلیل اینجا بودنمه...تو میدونی هامین چرا من و اورده اینجا تا حرف بزنیم؟
لنا:خب ن..
هایون:اما تو میدونی
نفسشو بیرون داد و بهم نگاه کرد:ن دقیقا...یه حدسایی زدم..
اونم چون از منم خواست بیام..
چشمام و ریز کردم و گفتم: چه حدسایی؟
لبشو زیر دندون برد و گفت:خب..فکر کنم یه چیزایی هست که تو نمیدونی..و باید بدونی..میفهمی چی میگم..یه سری مدارک پیش منه..حدش میزنم مربوط..
با صدای باز شدن در نگاه جفتمون رفت سمت هامین که وارد اتاق
متعجب برگشت سمتم و با اون چشماش خیره شد بهم..
هایون:چیه؟
لنا:واقعا میشناسیم؟..هامین بهت چیزی گفته؟..
هایون: خب تقریبا اره..یه چیزایی میدونم..
سمت پله ها بردم و با هم رفتیم بالا...
لنا:چی بهت گفته؟
هایون:اممم..گفته که...یه دختر عمو دارم به اسم لنا.. که خیلی حسوده!
اینبار یدفعه سر جاش وایستاد و برگشت سمتم گفت: من اصلا حسود نیستم...بهت دوروغ گفته..
جلوی خندمو گرفت و جدی گفتم:مطمئنی...ولی توی سالن اگه دو دقه دیر تر میفهمیدی من خواهر هامینم ..فک نکنم الان اینجا می بودم...شاید سرد خونه!
چند دقه ای توی چشمام نگا کرد و بعد جفتمون با صدای بلند زدیم زیر خنده...از همون موقع که دیدمش ازش خوشم اومد..دختر شیرینی بود..خیلی..
ضربه ای به کتفم زد و گفت:بخیال من انقدم ترسناک نیستم...
هایون:چهره معصوم و گول زننده ای داری ولی بگم من مثل داداشم گول نمیخورم...
وارد سالن طبق بالا شدیم...اینجا ها برام کاملا اشنا بود.. مخصوصا اون در مشکی اخر سالن...بازم فکرم کشید سمت تهیونگ...ن به دیروز و اتفاقاش ن به الان.. انگار همین چند دقه پیش بود بس نشسته بودم تا بزاره باهاش حرف بزنم...تا بتونم کمکی کنم به رئیس شرکتم..چقد همه چی توی یه روز فرق کرد...
لنا:هی با توام؟
چشم از در اتاق برداشتم و به لنا نگاه کردم:ب..بله!
نگاهی بین ..من و در اتاقی که چند دقه بهش خیره بودم انداخت و گفت:ازش دلگیری؟
تمایلی برای باز کردن این بحث نداشتمو ترجیح دادم یه جوری موضوع رو تغییر بدم.. نگاهی به پایین انداختم..و با لبخندی ساختگی گفتم:اتاقت کجاست ؟... حتما باید خیلی قشنگ باشه...مثل خودت..
خنده ای کرد و گفت:اون که اره..ولی بهت بگم نتونستی بحث و عوض کنی!
گوشه لبم و به خنده بالا بردم و پشت سرش راه افتادم..
هایون:این بحث پایانی نداره..
سمتم برگشت و لبخند گرمی زد :مطمئنی؟...شاید بجای فرار کردن باید باهاش رو به رو بشی..
جلوی در اتاقی وایستاد و بازش کرد...کنار رفت تا اول من برم...اروم وارد اتاقش شدم..برخلاف تصورم که یه اتاق صورتی سفید با یه عالمه عروسک بود..یه اتاق ساده با تم مشکی بود.. حداقل بهم ارامش داد..جلو رفتمو روی تخت نشستم و لنا هم کنارم نشست..
لنا:بهت نمیاد اهل تعارف باشی....چیزی میخوری بگم برات بیارن؟
هایون:الان تنها چیزی که میخوام دلیل اینجا بودنمه...تو میدونی هامین چرا من و اورده اینجا تا حرف بزنیم؟
لنا:خب ن..
هایون:اما تو میدونی
نفسشو بیرون داد و بهم نگاه کرد:ن دقیقا...یه حدسایی زدم..
اونم چون از منم خواست بیام..
چشمام و ریز کردم و گفتم: چه حدسایی؟
لبشو زیر دندون برد و گفت:خب..فکر کنم یه چیزایی هست که تو نمیدونی..و باید بدونی..میفهمی چی میگم..یه سری مدارک پیش منه..حدش میزنم مربوط..
با صدای باز شدن در نگاه جفتمون رفت سمت هامین که وارد اتاق
۱۵۲.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.