رمان پسر عمو
#پارت_اول امروز با داداشم آیهان میریم فروشگاه برای خرید خونه چون امشب مهمون داریمبعد از کلی خرید خسته و کوفته برگشتیمخونه که مامانم تا مارو دید جیغ زد:کجا بودیننمهمونا دارن میان تازه آریانمبرگشته!یهو به فکر فرو رفتم یعنی چی آریان برگشتهبعد از ۴ سال یعنی برگشتهمنو اون خیلی باهم صمیمی بودیم تا اینکه برای ادامه تحصیلش رفت آلمان از اونموقع هر چقدر بهش زنگ میزدم جوابم و نمیدادمنم بیخیالش شدم!اما امروز داره میادیهو با صدای مامانم از افکارم بیرون میام!پلاستیکارو ازم میگیره و به سمت آشپزخونه میره سریع به سمت اتاقم میرم گوشیمو برمیدارم و با تردید شمارشو میگیرم اما بعد از کلی بوق جواب نداد!ناراحت شدم اونم خیلی!اهمیت ندادم و رفتم روی تخت دراز کشیدم و توی اینستا رفتم بعد از کلی کلیپ دیدن یه نگاه به ساعت کردم یا ابوالفضللللل ساعت ۸ شب بود فکر کنم اومدننن!بلند شدم تیپم و نگاه کردم خوب بود شلوار مام مشکیم مانتوی سبز تیرم که جلو باز بود شال مشکیمم که هم رنگ شلوارم بود رفتم بیرون که چشمم به آریان افتاد بعد چهار سال جا افتاده قیافش چقدر قشنگ شده چشمای قهوه ای و موهای مشکی قد بلندش روی مبل نشسته بود و داشت با مامانم اینا حرف میزد سلام و احوال پرسی کردم و به همشون دست دادم جز آریان بهم نگاهی انداخت که انگار نارحت بود که بهش دست ندادم.حقشه بچه پررو!رفتم سمت آشپزخونه وقتی مطمئن شدم کمکی لازم نداره نشستم کنار زن عمو اینا بعد نیم ساعت بلند شدم و معذرت خواستم و به سمت اتاقم رفتم دراز کشیدم رو تخت و رفتم توی گوشی بعد ده دقیقه یهو.....
۱.۸k
۱۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.