P37
P37
_ چطوری میتونم برم مارسی؟
پیرزن درحالی که به دختری که نفس نفس زنان درو باز کرده بود همچین سوالی میپرسید خیره شد گفت: منظورت چیه؟
دختر وارد اتاق شد و در و بست: خودت که بهتر از من میدونی. تهیونگ رفته مارسی. من میخوام برم پیشش. ولی چطوری؟
پیرزن ابروشو بالا برد و لبخند شیطنت آمیزی زد: دلت براش تنگ شده مگه نه؟
دختر تک خنده کرد گفت: معلومه. من عاشقم. حتی اگر کنارمم باشه دلم تنگ میشه.
پیرزن لبخند دیگری زد و گفت: باید تصور کنی توی مارسی هستی.
_ بله؟
& تصور کن اونجایی پیش تهیونگی. بعد که چشماتو باز کنی میتونی خودتو کنارش ببینی.
_ واقعا میشه؟
& چرا نشه ؟ این بستگی به قوه ی تخیل خودت داره.
دختر لبخندی زد و پیرزن رو محکم بغل کرد. به سمت در دوید گفت: خیلی ازتون ممنونم.
در و باز کرد که بره که با صدایی متوقف شد: داستانتون یواش یواش داره به پایان میرسه.
دختر برگشت و تو چشم های پیرزن خیره شد: منظورتون چیه؟
پیرزن لبخند نمیزد و لحن بسیار جدی هم داشت. از جاش بلند شد و کتابی که کنار گوی شیشه ای بود رو برداشت. دختر به دنبال پیرزن راه افتاده بود: ببین شما ها بیشتر صفحات کتابتون رو پر کردین. چه دیر یا چه زود کتابتون به پایان میرسه.
دختر با صدای آرامی گفت: بعدش چی میشه؟
پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت: تهیونگ آزاد میشه.......
_ چطوری میتونم برم مارسی؟
پیرزن درحالی که به دختری که نفس نفس زنان درو باز کرده بود همچین سوالی میپرسید خیره شد گفت: منظورت چیه؟
دختر وارد اتاق شد و در و بست: خودت که بهتر از من میدونی. تهیونگ رفته مارسی. من میخوام برم پیشش. ولی چطوری؟
پیرزن ابروشو بالا برد و لبخند شیطنت آمیزی زد: دلت براش تنگ شده مگه نه؟
دختر تک خنده کرد گفت: معلومه. من عاشقم. حتی اگر کنارمم باشه دلم تنگ میشه.
پیرزن لبخند دیگری زد و گفت: باید تصور کنی توی مارسی هستی.
_ بله؟
& تصور کن اونجایی پیش تهیونگی. بعد که چشماتو باز کنی میتونی خودتو کنارش ببینی.
_ واقعا میشه؟
& چرا نشه ؟ این بستگی به قوه ی تخیل خودت داره.
دختر لبخندی زد و پیرزن رو محکم بغل کرد. به سمت در دوید گفت: خیلی ازتون ممنونم.
در و باز کرد که بره که با صدایی متوقف شد: داستانتون یواش یواش داره به پایان میرسه.
دختر برگشت و تو چشم های پیرزن خیره شد: منظورتون چیه؟
پیرزن لبخند نمیزد و لحن بسیار جدی هم داشت. از جاش بلند شد و کتابی که کنار گوی شیشه ای بود رو برداشت. دختر به دنبال پیرزن راه افتاده بود: ببین شما ها بیشتر صفحات کتابتون رو پر کردین. چه دیر یا چه زود کتابتون به پایان میرسه.
دختر با صدای آرامی گفت: بعدش چی میشه؟
پیرزن نفس عمیقی کشید و گفت: تهیونگ آزاد میشه.......
۶.۳k
۱۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.