سلام.من احسانم 26 سالمه و یه داداش دوقلو دارم حسام که پزش
سلام.من احسانم 26 سالمه و یه داداش دوقلو دارم حسام که پزشکی خونده ومنم حقوق خوندم و الان وکیلم بابا هم پزشکه و مامان پرستار...از آمپول خیلی میترسم ...
از اونجایی که بخت من مثل تیر چراغ برق بلنده زدو حسام ذلیل مرده پزشکی قبول شد حالا مگه ولمون میکرد ترم اول که شروع شد واسه خودش دکتر شد ...دمای بدنت از37 به37/5 میرسید همه رو خبر میکرد ...خداروشکر همسن خودم بود و خیلی از جاها درمیرفتم
پارسال دی ماه بود فک کنم ،واسه یکی از دوستام که پدرش فوت کرده بود رفتیم شمال و اونجا من سرماخوردم خداروشکر از دست این حسام دیوونه در امان بودم بعد 4-5 روز که برگشتیم حالم افتضاح بود دیگه ولی امید خودمو از دست ندادم سرحال و شادو خندون رفتم خونه... واسه ی شام من و حسام تنها بودیم و مامان بابا هردوشون شیفت بودن ... سر شام یهو انچنان سرفه کردم که حسام رفت زیر میز فک کرد زلزله اومده بعدم یه اخمی کرد ولی من بهش اهمیت ندادم و براش شکلک دراوردم شامو نصف نیمه خوردم و رفتم تو اتاقم میدونستم الانه که حسام بیاد تو اتاقم رویه یه کاغذ نوشتم براش "هرکی منو از خواب ناز بیدار کنه خر است"امضا و زدم به پتوم و پتورو کشیدم رو خودم 10 مین نشد اومد تو اتاق پتو رو کشید کنار گفتم چته؟؟؟؟؟مگه سواد نداری ؟؟میخوای خر باشی؟؟؟؟گفت اونو که تو هستی (ببخشید داداش من عفت کلامشو جاگذاشته تو شکم مامانم)گفت حالت خوبه؟؟گفتم اووووووف چجورم...گفت عمه بود اونجوری زلزله راه انداخت ؟؟؟گفتم عهههههه؟؟؟مگه عمه اینجاست عمه؟؟؟؟؟عمه؟؟؟؟ و رفتم سمت در و عمه رو صدا میکردم ...پشت سرم اومد گفت خل بودی چلم شدی خدا بداد من برسه...
حالا مگه دست از سرم برمیداشت پشت سرم راه افتاده بود گفتم عزیزم الان شام خوردی اخه؟؟؟گفت زهرمار خندیدم و دوباره برگشتم تو اتاقم درم قفل کردم و خودمو زدم به خواب مامان باباهم اومدن دیدن در اتاقم قفله رفتن پایین حالم اصلا خوب نبود سرفه های پشت سر هم و سردرد ،ساعت یک و نیم نیمه شب در اتاق و باز کردم برم یه مسکن بخورم تا درو باز کردم حسام مث جت پرید تو اتاقم (اتاق من و حسام کنار همه)گفتم یا ابوعلی سینا گفت خود ابوعلی سینا منو فرستاده، برو تو اتاقت ببینم چته؟؟؟ گفتم باز ادای دکترارو دراورد گفت خب دکترم ادای پرستارارو در بیارم گفتم نه ادای میمونارو در بیار خیلی بهت میاد عصبانی شد دست گذاشت تو سینم پرت شدم تو اتاق گفتم دیووونه ی روانی مریض چته؟؟؟به من چه امروزمگس پروندی ؟؟؟به من چه که مردم انقدر دیوونه نیستن که بیان پیشت ؟؟؟ گفت سرماخوردی؟؟؟گفتم اصلا به تو چه ؟؟!!!!!میخوام بخورم ...مگه مال تورو خوردم؟؟این همه سرماخودت برو بخور...کلافه شده بود ،گفت باشه ،بمیریم نمیام سراغت گفتم بهتررررر ،حالا هم بروووو بیرون از اتاقم رفت بیرون ...دیدم رفت تو اشپزخونه ولی اهمیت ندادم بعد 5 مین که صدای در اتاق حسام اومد مطمئن شدم رفته تو اتاقش رفتم تو اشپزخونه تا مسکن بردارم دیدم جعبه نیست فهمیدم کار حسام دیونست ...رفتم سمت اتاقش که قفل بود منم همینجوری در میزدم اونم ج نمیداد (مامان بابا پایینن صدای مارو خیلی نمیشنون وگرنه هرشب جامون تو پارکا بود)5 مین با سویچ میزدم دراتاقش بالاخره کفری شد در اتاق باز کرد گفت هاااااااا؟؟؟؟؟گفتم قرصارو بده...گفت هاااااا؟؟گفتمم کوفت قرصارو بده حالم خوب نیست...گفت تو که گفتی حالت خوبه گفتم حرفت یادت رفت گفت خب یادم که نرفته ولی منم یادم نمیاد گفته باشم میذارم خوددرمانی کنی ...گفتم به درک میرم از بیرون قرص میگیرم گفت دیووونه اینجوری که خوب نمیشی گفتم خودم میدوووونم با خودمممم...رفتم لباسامو عوض کردم سویچم برداشتم که برم که حسام گفت داری میری کجا بااین حالت؟؟؟گفتم داروخونه گفت باشه بیا بهت میدم ...گفتم لازم نکرده دست دارم پا دارم ماشینم دارم گفت دیوونه نشو چه قرصی میخوای بخوری؟؟ گفتم به تو ربطی نداره میری جعبه ی دارو هارو میذاری سرجاش گفت باشه رفت تو اتاقش جعبه رو اورد گذاشت تو اشپزخونه منم جعبه رو برداشتم و رفتم تو اتاق یادم نیست چیا خوردم ولی 3-4 تا انداختم بالا ...بالاخره خوابم برد صبح که پاشدم سایلنت شده بودم اصلا صدایی ازم در نمیومد مامان باباهم که رفته بودن بیمارستان فک کردم حسامم بیمارستانه از اتاق رفتم بیرون دیدم حسام داره صبحونه میخوره رفتم پایین یهو دوید بالا سمت اتاقامون گفتم شاید دیرش شده عجله داره یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو اتاقم تا درو قفل کنم که دیدم کلید اتاقم نیست فهمیدم حسام بی .......... کلیدو برداشته، دنبال کلید یدک بودم که صدای زنگ اومد حسام درو باز کرد گفت بیا تو فرشاد(فرشاد یکی از دوستای پزشک حسام بود) بعدم نفهمیدم با این سرعت چطوری در اتاق من سبز شدن... به فرشاد گفتم سلام دادا چطورییی؟؟؟فرشاد گفت سلام احسانی حسامم تو این فرصت در اتاق منو با کلیدی ک
از اونجایی که بخت من مثل تیر چراغ برق بلنده زدو حسام ذلیل مرده پزشکی قبول شد حالا مگه ولمون میکرد ترم اول که شروع شد واسه خودش دکتر شد ...دمای بدنت از37 به37/5 میرسید همه رو خبر میکرد ...خداروشکر همسن خودم بود و خیلی از جاها درمیرفتم
پارسال دی ماه بود فک کنم ،واسه یکی از دوستام که پدرش فوت کرده بود رفتیم شمال و اونجا من سرماخوردم خداروشکر از دست این حسام دیوونه در امان بودم بعد 4-5 روز که برگشتیم حالم افتضاح بود دیگه ولی امید خودمو از دست ندادم سرحال و شادو خندون رفتم خونه... واسه ی شام من و حسام تنها بودیم و مامان بابا هردوشون شیفت بودن ... سر شام یهو انچنان سرفه کردم که حسام رفت زیر میز فک کرد زلزله اومده بعدم یه اخمی کرد ولی من بهش اهمیت ندادم و براش شکلک دراوردم شامو نصف نیمه خوردم و رفتم تو اتاقم میدونستم الانه که حسام بیاد تو اتاقم رویه یه کاغذ نوشتم براش "هرکی منو از خواب ناز بیدار کنه خر است"امضا و زدم به پتوم و پتورو کشیدم رو خودم 10 مین نشد اومد تو اتاق پتو رو کشید کنار گفتم چته؟؟؟؟؟مگه سواد نداری ؟؟میخوای خر باشی؟؟؟؟گفت اونو که تو هستی (ببخشید داداش من عفت کلامشو جاگذاشته تو شکم مامانم)گفت حالت خوبه؟؟گفتم اووووووف چجورم...گفت عمه بود اونجوری زلزله راه انداخت ؟؟؟گفتم عهههههه؟؟؟مگه عمه اینجاست عمه؟؟؟؟؟عمه؟؟؟؟ و رفتم سمت در و عمه رو صدا میکردم ...پشت سرم اومد گفت خل بودی چلم شدی خدا بداد من برسه...
حالا مگه دست از سرم برمیداشت پشت سرم راه افتاده بود گفتم عزیزم الان شام خوردی اخه؟؟؟گفت زهرمار خندیدم و دوباره برگشتم تو اتاقم درم قفل کردم و خودمو زدم به خواب مامان باباهم اومدن دیدن در اتاقم قفله رفتن پایین حالم اصلا خوب نبود سرفه های پشت سر هم و سردرد ،ساعت یک و نیم نیمه شب در اتاق و باز کردم برم یه مسکن بخورم تا درو باز کردم حسام مث جت پرید تو اتاقم (اتاق من و حسام کنار همه)گفتم یا ابوعلی سینا گفت خود ابوعلی سینا منو فرستاده، برو تو اتاقت ببینم چته؟؟؟ گفتم باز ادای دکترارو دراورد گفت خب دکترم ادای پرستارارو در بیارم گفتم نه ادای میمونارو در بیار خیلی بهت میاد عصبانی شد دست گذاشت تو سینم پرت شدم تو اتاق گفتم دیووونه ی روانی مریض چته؟؟؟به من چه امروزمگس پروندی ؟؟؟به من چه که مردم انقدر دیوونه نیستن که بیان پیشت ؟؟؟ گفت سرماخوردی؟؟؟گفتم اصلا به تو چه ؟؟!!!!!میخوام بخورم ...مگه مال تورو خوردم؟؟این همه سرماخودت برو بخور...کلافه شده بود ،گفت باشه ،بمیریم نمیام سراغت گفتم بهتررررر ،حالا هم بروووو بیرون از اتاقم رفت بیرون ...دیدم رفت تو اشپزخونه ولی اهمیت ندادم بعد 5 مین که صدای در اتاق حسام اومد مطمئن شدم رفته تو اتاقش رفتم تو اشپزخونه تا مسکن بردارم دیدم جعبه نیست فهمیدم کار حسام دیونست ...رفتم سمت اتاقش که قفل بود منم همینجوری در میزدم اونم ج نمیداد (مامان بابا پایینن صدای مارو خیلی نمیشنون وگرنه هرشب جامون تو پارکا بود)5 مین با سویچ میزدم دراتاقش بالاخره کفری شد در اتاق باز کرد گفت هاااااااا؟؟؟؟؟گفتم قرصارو بده...گفت هاااااا؟؟گفتمم کوفت قرصارو بده حالم خوب نیست...گفت تو که گفتی حالت خوبه گفتم حرفت یادت رفت گفت خب یادم که نرفته ولی منم یادم نمیاد گفته باشم میذارم خوددرمانی کنی ...گفتم به درک میرم از بیرون قرص میگیرم گفت دیووونه اینجوری که خوب نمیشی گفتم خودم میدوووونم با خودمممم...رفتم لباسامو عوض کردم سویچم برداشتم که برم که حسام گفت داری میری کجا بااین حالت؟؟؟گفتم داروخونه گفت باشه بیا بهت میدم ...گفتم لازم نکرده دست دارم پا دارم ماشینم دارم گفت دیوونه نشو چه قرصی میخوای بخوری؟؟ گفتم به تو ربطی نداره میری جعبه ی دارو هارو میذاری سرجاش گفت باشه رفت تو اتاقش جعبه رو اورد گذاشت تو اشپزخونه منم جعبه رو برداشتم و رفتم تو اتاق یادم نیست چیا خوردم ولی 3-4 تا انداختم بالا ...بالاخره خوابم برد صبح که پاشدم سایلنت شده بودم اصلا صدایی ازم در نمیومد مامان باباهم که رفته بودن بیمارستان فک کردم حسامم بیمارستانه از اتاق رفتم بیرون دیدم حسام داره صبحونه میخوره رفتم پایین یهو دوید بالا سمت اتاقامون گفتم شاید دیرش شده عجله داره یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو اتاقم تا درو قفل کنم که دیدم کلید اتاقم نیست فهمیدم حسام بی .......... کلیدو برداشته، دنبال کلید یدک بودم که صدای زنگ اومد حسام درو باز کرد گفت بیا تو فرشاد(فرشاد یکی از دوستای پزشک حسام بود) بعدم نفهمیدم با این سرعت چطوری در اتاق من سبز شدن... به فرشاد گفتم سلام دادا چطورییی؟؟؟فرشاد گفت سلام احسانی حسامم تو این فرصت در اتاق منو با کلیدی ک
۶۱.۶k
۲۸ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.