Fiction: Masters slave
Part 8
خاستم از در برم بیرون که یکی از افرادم با سرعت اومد سمتم
با استرس و ترس شدید گفت
+رییس ما میخواستیم بریم به همون دختری که گرفته بودینش سر بزنیم که وختی رفتیم اونجا نبود فقد ی نامه پیدا کردیم ک گفتم بیارمش براتون
_چی پس شما اونجا چ گهی میخورین بیخاصیتای بدرد نخور هااااااا «با داد»
زود برگه رو از دستش کشیدم بیرون
(اگه میتونی پیداش کن)
که اینطور
لوهان از این عرضه ها نداره کار یکی دیگس یکی ک فک نمیکنم بشناسمش
/ویو راوی/
ملوریا نشسته بود رو تخت و داشت کتابی که از یکی از خدمتکارا گرفته بود میخوندو چون گرمش بود تصمیم گرفت پنجره اتاقو وا کنه
سمت پنجره رفت و قفلشو وا کرد به محض باز شدن پنجره
یکی از دستش گرفت و پرتش کرد تو بغلش
با احتیاط بغلش گرفته بودو با یه پرش
رفت پایینو با سرعت بدون این که دیده بشه از عمارت خارج شد
باید کارشو درست انجام میداد دستور گرفته بود اگه بلایی سر دخترک بیاد
کشته میشه برا همونم با کمال آرامش دخترو بیهوش کردو سوار ماشین شدو به سمت
محل قرار رفت
/فلش بک به یساعت بعد/
محل قرار خارج از شهر بودو
«هعی گشادیم میاد ادامرو بنویسم ولی مینویسم» حدود یکساعت طول کشید تا به محل قرار برسه
به محض اینکه رسید
دید اونجا منتظرش وایساده از ماشینش پیاده شد
+طبق قول و قرارمون این پولیه که قولشو دادن بودم حالا اون دخترو بدش من
ملوریا چند دقیقه میشد که بیدار شده بود
بیخبر از همجا ساکت چشماشو بسته بود و نقش بازی میکرد
و متوجه شد که تو بغل فرد دیگهایه
خیلی ترسیده بود نمیدونس باید چیکار کنه
حس کرد که دارن حرکتش میدن و صدای بسته شدن در اومد
/ویو ملوریا/
_میدونم بیداری چشماتو باز کن
اون کی بود از کجا فهمیده بود من بیدارم
تسلیم نشدمو چشمامو بسته نگه داشتم
_پس که اینطور
بعد گفتن این حرفش ل..باشو گذاشت رو گرد..نمو کی..س مارک گذاشت
مطمئنم کبود شده بود با تعجب و حیرت چشمامو باز کردم
+ت..و ک..کی..هست..ی..باهام..چی.. چیکار..داری
_اوم چقد خوشمزه ای دختر شیطون دلم برات خیلی تنگ شده بود
+تو کی هستی و باهام چیکار داری
_من•••
شرط پارت بعد
10 لایک
10 کامنت
خاستم از در برم بیرون که یکی از افرادم با سرعت اومد سمتم
با استرس و ترس شدید گفت
+رییس ما میخواستیم بریم به همون دختری که گرفته بودینش سر بزنیم که وختی رفتیم اونجا نبود فقد ی نامه پیدا کردیم ک گفتم بیارمش براتون
_چی پس شما اونجا چ گهی میخورین بیخاصیتای بدرد نخور هااااااا «با داد»
زود برگه رو از دستش کشیدم بیرون
(اگه میتونی پیداش کن)
که اینطور
لوهان از این عرضه ها نداره کار یکی دیگس یکی ک فک نمیکنم بشناسمش
/ویو راوی/
ملوریا نشسته بود رو تخت و داشت کتابی که از یکی از خدمتکارا گرفته بود میخوندو چون گرمش بود تصمیم گرفت پنجره اتاقو وا کنه
سمت پنجره رفت و قفلشو وا کرد به محض باز شدن پنجره
یکی از دستش گرفت و پرتش کرد تو بغلش
با احتیاط بغلش گرفته بودو با یه پرش
رفت پایینو با سرعت بدون این که دیده بشه از عمارت خارج شد
باید کارشو درست انجام میداد دستور گرفته بود اگه بلایی سر دخترک بیاد
کشته میشه برا همونم با کمال آرامش دخترو بیهوش کردو سوار ماشین شدو به سمت
محل قرار رفت
/فلش بک به یساعت بعد/
محل قرار خارج از شهر بودو
«هعی گشادیم میاد ادامرو بنویسم ولی مینویسم» حدود یکساعت طول کشید تا به محل قرار برسه
به محض اینکه رسید
دید اونجا منتظرش وایساده از ماشینش پیاده شد
+طبق قول و قرارمون این پولیه که قولشو دادن بودم حالا اون دخترو بدش من
ملوریا چند دقیقه میشد که بیدار شده بود
بیخبر از همجا ساکت چشماشو بسته بود و نقش بازی میکرد
و متوجه شد که تو بغل فرد دیگهایه
خیلی ترسیده بود نمیدونس باید چیکار کنه
حس کرد که دارن حرکتش میدن و صدای بسته شدن در اومد
/ویو ملوریا/
_میدونم بیداری چشماتو باز کن
اون کی بود از کجا فهمیده بود من بیدارم
تسلیم نشدمو چشمامو بسته نگه داشتم
_پس که اینطور
بعد گفتن این حرفش ل..باشو گذاشت رو گرد..نمو کی..س مارک گذاشت
مطمئنم کبود شده بود با تعجب و حیرت چشمامو باز کردم
+ت..و ک..کی..هست..ی..باهام..چی.. چیکار..داری
_اوم چقد خوشمزه ای دختر شیطون دلم برات خیلی تنگ شده بود
+تو کی هستی و باهام چیکار داری
_من•••
شرط پارت بعد
10 لایک
10 کامنت
۲.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.