شازده کوچولو (قسمت سوم)
شازدهکوچولو (قسمت سوم)
اون آقا گفت = نه، این هواپیما نمیتونه تورو به سیارکت ببره، نمیتونه اونقد بالا بره.
شازدهکوچولو گفت = چه بد!
شازدهکوچولو دوباره گفت = یعنی تا الان چهبلایی سر گلم اومده؟ نکنه علفای بائوباب نابودش کردن؟
اون آقا = بائوباب چیه دیگه؟
شازدهکوچولو = تو سیارک من یهجور علف هرز رشد میکنه به اسم بائوباب، از بس مجبورم قطعشون کنم، خسته و کوفته میشم.
اون آقا = مگه تو گوسفند نداری؟
شازدهکوچولو = چی؟ گوسفند؟ چی هست؟
اون آقا = یهجور حیوونه که علفهارو میخوره و نابودشون میکنه، ما آدما زیاد داریم ازش، هروقت خواستی برگردی بگو برم از عشایر اطراف برات یهدونه بخرم
شازدهکوچولو = ممنون...!
روزها گذشت، ذخیرهی آب اون خلبان داشت تموم میشد، اما شبانه به داستانهای دور و دراز شازدهکوچولو گوش میداد، شازدهکوچولو از اینکه تو مسیر، توی اون سیارکها چی دیده بود ساعتها برای خلبان حرف میزد، از دلخوشیهاش با روباه و از عشقش به گل رز، اما خلبان نمیتونست بیشتر از چندروز دیگه اونجا بمونه، باید سریع هواپیماشو تعمیر میکرد و برمیگشت.
بعد از تموم شدن کار تعمیر هواپیما، شازدهکوچولو احساس کرد که یه دسته از پرندههای مهاجر درحال نزدیک شدن به اونا هستن به خلبان گفت = فک کنم یه دسته پرندهی مهاجر دارن میان، من یواشیواش باید آمادهی رفتن بشم، فقط بهم گفتی یه گوسفند برام میخری. میتونی؟
خلبان گفت = آره، تو همینجا بشین من برم از عشایر اطراف، یه گوسفند بخرم و بیام.
خلبان با سختی و تلاش فراوون و در اوج تشنگی خودشو به یه دستهی عشایر عرب رسوند، رفت سمت اونا و باهاشون صحبت کرد، و گفت که یه گوسفند لازم داره.
رئیس گروه، قبول کرد و یه گوسفند به خلبان فروخت.
خلبان با سختی و مصیبت دوباره برگشت پیش شازدهکوچولو و گوسفندو بهش تحویل داد، شازدهکوچولو هم سوار پرندههای مهاجر شد و رفت، رفت و رفت و رفت تا اینکه به سیارکش رسید.
گوسفند شروع به خوردن علفهای بائوباب کرد، شازدهکوچولو رفت طرف گلش، اونو از محفظهی شیشهای بیرون آورد و دید که پژمرده شده....
دل شازدهکوچولو خیلی شکست و بدجور افسوس خورد..
[داستان شازدهکوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری]
با اندکی تخلص و تغییر
اون آقا گفت = نه، این هواپیما نمیتونه تورو به سیارکت ببره، نمیتونه اونقد بالا بره.
شازدهکوچولو گفت = چه بد!
شازدهکوچولو دوباره گفت = یعنی تا الان چهبلایی سر گلم اومده؟ نکنه علفای بائوباب نابودش کردن؟
اون آقا = بائوباب چیه دیگه؟
شازدهکوچولو = تو سیارک من یهجور علف هرز رشد میکنه به اسم بائوباب، از بس مجبورم قطعشون کنم، خسته و کوفته میشم.
اون آقا = مگه تو گوسفند نداری؟
شازدهکوچولو = چی؟ گوسفند؟ چی هست؟
اون آقا = یهجور حیوونه که علفهارو میخوره و نابودشون میکنه، ما آدما زیاد داریم ازش، هروقت خواستی برگردی بگو برم از عشایر اطراف برات یهدونه بخرم
شازدهکوچولو = ممنون...!
روزها گذشت، ذخیرهی آب اون خلبان داشت تموم میشد، اما شبانه به داستانهای دور و دراز شازدهکوچولو گوش میداد، شازدهکوچولو از اینکه تو مسیر، توی اون سیارکها چی دیده بود ساعتها برای خلبان حرف میزد، از دلخوشیهاش با روباه و از عشقش به گل رز، اما خلبان نمیتونست بیشتر از چندروز دیگه اونجا بمونه، باید سریع هواپیماشو تعمیر میکرد و برمیگشت.
بعد از تموم شدن کار تعمیر هواپیما، شازدهکوچولو احساس کرد که یه دسته از پرندههای مهاجر درحال نزدیک شدن به اونا هستن به خلبان گفت = فک کنم یه دسته پرندهی مهاجر دارن میان، من یواشیواش باید آمادهی رفتن بشم، فقط بهم گفتی یه گوسفند برام میخری. میتونی؟
خلبان گفت = آره، تو همینجا بشین من برم از عشایر اطراف، یه گوسفند بخرم و بیام.
خلبان با سختی و تلاش فراوون و در اوج تشنگی خودشو به یه دستهی عشایر عرب رسوند، رفت سمت اونا و باهاشون صحبت کرد، و گفت که یه گوسفند لازم داره.
رئیس گروه، قبول کرد و یه گوسفند به خلبان فروخت.
خلبان با سختی و مصیبت دوباره برگشت پیش شازدهکوچولو و گوسفندو بهش تحویل داد، شازدهکوچولو هم سوار پرندههای مهاجر شد و رفت، رفت و رفت و رفت تا اینکه به سیارکش رسید.
گوسفند شروع به خوردن علفهای بائوباب کرد، شازدهکوچولو رفت طرف گلش، اونو از محفظهی شیشهای بیرون آورد و دید که پژمرده شده....
دل شازدهکوچولو خیلی شکست و بدجور افسوس خورد..
[داستان شازدهکوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری]
با اندکی تخلص و تغییر
۲۶۵
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.