شماره و فروشگاه: پارت یازدهم
<وای اخ جوننن اگه بیاد بیرون بدجور گل زدم.>
((چیزهایی که توی•• هستن تفکرات مایکلن(؛ ))
•دوست ندارم برم بیرون ولی... •
مایکل به چشمهای مارتا نگاه کرد و نیشخندی زد...
~گمونم تو رو بیشتر از خواب دوست دارم کوتوله
-مرسییییی!!! پس بپوش بریم اتیشی جونم!
با عصبانیت جواب داد: دارم میام دیگه نفله
((شکل باکوگو شد. خودم میدونم/: ))
مارتا از اتاق بیرون رفت تا مایکل اماده بشه بعد چند دقیقه مایکل بیرون اومد و مارتا نگاهی بهش انداخت و با دیدن لباس سرتا پا مشکی مایکل خنده شیطانی ای کرد و گفت: فقط دعا کن بهت شماره ندن. جذاب لعنتی(؛ ....
زیرلب ادامه داد: البته خیلی هم کیوتی....
-چیشش... حیف که خواهرمی-_-'
مارتا خنده ای کرد و باعث شد مایکل هم لبخند کمرنگی بزنه.
~خیلی خب. وقت رفتنه جناب دخترکش. کلیدو بردار بریم
-اوکی
مایکل کلید را برداشت م باهمدیگه از خانه بیرون زدند. درحالی که کنار همدیگه راه میرفتن مارتا با لبخند شروع به حرف زدن کرد: نمیدونی چقدر دلم برای قدم زدن با تو تنگ شده بود داداشی.
-چیشششش منم همینطور نفله... ولی از این لوس بازیا خوشم نمیاد/:
~هوووم ولی حرف امروز ظهرت چیز دیگه ای میگفت
مایکل کمی متعجب شد و فکر کرد که ظهر چی گفته بود که ناگهات یادش امد:
*مارتا داخل رفت و در را پشت سرش بست و ارام پرسید: خوبی اتیشی؟
-اوهوم
~جداً؟
-اوهوم
مارتا با ناراحتی روی لبه تخت مایکل نشست موهایش را نوازش کرد. مایکل همانطور که نگاهش به سقف بود گفت:
언니 사랑해 (اونی سارانگه)
و چشمانش را بست
مارتا لبخندی زد و سرش را بوسید....*
مایکل با دستپاچگی تقریبا داد زد: خ... خب که چی مثلاااا؟؟ خوابم میومد چیزی گفتم!!!!
مارتا تک خنده ای کرد و جواب داد: باشه بابا تو خوبی
همینطور درحال حرف زدن بودند که یک دختر از ناکجااباد پیداش شد که گفت: ببخشید جناب... خب راستش میخواستم... ببخشید من میتونم شماره شما رو داشته باشم؟
مایکل با تعجب پرسید: هن؟
مارتا از اون طرف داشت از خنده زمین رو گاز میزد.
دختره با خجالت ادامه داد: خب راستش من شمارو دیدم و ... یه لحظه احساس خوبی.... بهم دست داد... و می... میخواستم... بدونم که.... میشه من و شما.... با.... باهمدیگه....
مایکل سرش را تکان داد و وسط حرف پرید و به ارامی و شمرده شمرده گفت: چیش... ببین نفله منو تو یزره هم همدیگه رو نمیشناسیم. و من دلم نمیخواد به خاطر یه احساس لحظه ای اسیب ببینی. تو دختر خوبی به نظر میای مشکل از تو نیست ولی من ادم اینجور کارا نیستم تنها دختری که واقعا دوستش دارم خواهرمه و دلم نمیخواد به خاطر من ضربه ببینی. و لطفا دیگه این کار هارو شاید یه نفر فقط از روی هوا و هوس بیاد سمتت و بهت اسیب بزنه من خودم خواهر دارم برام خیلی عزیزه اگه سر همچین موضوعی صدمه ببینه داغون میشم خانواده و دوستای واقعی تو هم همینطورین . به هرحال مراقب خودت باش نفله.
مایکل برگشت و رفت سمت مارتا که داشت با کیفش ور میرفت. مایکل نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان دست مارتا را محکم گرفت و شروع به دویدن کرد...
مارتا سکندری خوران پشتش میدوید ولی خیلی سریع بود!
-هوییی گیسوکمند صبر کن ببینم
مایکل برگشت و گفت: خفه شو فقط بدو
مارتا هم با تعجب تایید کرد و تند تر دوید.
وسط های راه انگار دیگه واقعا مسابفه گذاشته بودن و مدام تلاش میکردن از همدیگه جلو بزنن و میخندیدن. هرچند ادمها مثل دیوونه ها نگاهشون میکردن ولی....
کی احمیت میداد؟
بالاخره مایکل ایستاد و ارام نفسی تازه کرد.
~اتیشی خیلی باحال بود😆 خیلی حال دادددددد
مایکل پوزخند صدا داری زد و به مارتا نگاه کرد
~ولی جدی چرا یهم جوگیر شدی؟
مایکل به مغازه بغل دستش اشاره کرد و بعد وارد مغازه شد.
مارتا سمت مغازه رفت و دید نوشته که: فقط تا ساعت ۷:۳۰ باز است.
نگاهی به ساعت انداخت
۷:۰۰
زیر لب گفت: پس داستان این بود.
وارد مغازه شد و با دنیای مانگا و اکشن فیگور و فیگور و پوستر(حتی لوازم کاسپلی) روبهرو شد!
از خوشحالی جیغی کشید و گفت: اتیشی من فکر کنم اینجا بهشتههههه
و محکم چسبید به پوستر کاتسوکی
مایکل هم در ظاهر سری به تاسف تکون داد ولی در باطن میخواست بره همه اکشن فیگور هارو بغل کنه.
(پس از گزوندن چهل و پنج دقیقه به بطالت)
بالاخره از فروشگاه بیرون و امدن و دوتا کیسه توی دستشون بود که داخلش:
مارتا: سه تا اکشن فیگور باکوگو. پوستر باکوگو. سه تا چپتر مانگای یور نیم. ((باکوگو دوست داره. منم دوست دارم🥲))
مایکل: هفت چپتر از مانگا موردعلاقه اش. سه چپتر مانهوا
مارتا کیسه اش را توی بغل مایکل انداخت و گفت: بزن بریم برای من هم یه بوم بگیرم و برگردیم.
مایکل سری تکون داد و باهمدیگه به سمت فروشگاه راه افتادن....
((چیزهایی که توی•• هستن تفکرات مایکلن(؛ ))
•دوست ندارم برم بیرون ولی... •
مایکل به چشمهای مارتا نگاه کرد و نیشخندی زد...
~گمونم تو رو بیشتر از خواب دوست دارم کوتوله
-مرسییییی!!! پس بپوش بریم اتیشی جونم!
با عصبانیت جواب داد: دارم میام دیگه نفله
((شکل باکوگو شد. خودم میدونم/: ))
مارتا از اتاق بیرون رفت تا مایکل اماده بشه بعد چند دقیقه مایکل بیرون اومد و مارتا نگاهی بهش انداخت و با دیدن لباس سرتا پا مشکی مایکل خنده شیطانی ای کرد و گفت: فقط دعا کن بهت شماره ندن. جذاب لعنتی(؛ ....
زیرلب ادامه داد: البته خیلی هم کیوتی....
-چیشش... حیف که خواهرمی-_-'
مارتا خنده ای کرد و باعث شد مایکل هم لبخند کمرنگی بزنه.
~خیلی خب. وقت رفتنه جناب دخترکش. کلیدو بردار بریم
-اوکی
مایکل کلید را برداشت م باهمدیگه از خانه بیرون زدند. درحالی که کنار همدیگه راه میرفتن مارتا با لبخند شروع به حرف زدن کرد: نمیدونی چقدر دلم برای قدم زدن با تو تنگ شده بود داداشی.
-چیشششش منم همینطور نفله... ولی از این لوس بازیا خوشم نمیاد/:
~هوووم ولی حرف امروز ظهرت چیز دیگه ای میگفت
مایکل کمی متعجب شد و فکر کرد که ظهر چی گفته بود که ناگهات یادش امد:
*مارتا داخل رفت و در را پشت سرش بست و ارام پرسید: خوبی اتیشی؟
-اوهوم
~جداً؟
-اوهوم
مارتا با ناراحتی روی لبه تخت مایکل نشست موهایش را نوازش کرد. مایکل همانطور که نگاهش به سقف بود گفت:
언니 사랑해 (اونی سارانگه)
و چشمانش را بست
مارتا لبخندی زد و سرش را بوسید....*
مایکل با دستپاچگی تقریبا داد زد: خ... خب که چی مثلاااا؟؟ خوابم میومد چیزی گفتم!!!!
مارتا تک خنده ای کرد و جواب داد: باشه بابا تو خوبی
همینطور درحال حرف زدن بودند که یک دختر از ناکجااباد پیداش شد که گفت: ببخشید جناب... خب راستش میخواستم... ببخشید من میتونم شماره شما رو داشته باشم؟
مایکل با تعجب پرسید: هن؟
مارتا از اون طرف داشت از خنده زمین رو گاز میزد.
دختره با خجالت ادامه داد: خب راستش من شمارو دیدم و ... یه لحظه احساس خوبی.... بهم دست داد... و می... میخواستم... بدونم که.... میشه من و شما.... با.... باهمدیگه....
مایکل سرش را تکان داد و وسط حرف پرید و به ارامی و شمرده شمرده گفت: چیش... ببین نفله منو تو یزره هم همدیگه رو نمیشناسیم. و من دلم نمیخواد به خاطر یه احساس لحظه ای اسیب ببینی. تو دختر خوبی به نظر میای مشکل از تو نیست ولی من ادم اینجور کارا نیستم تنها دختری که واقعا دوستش دارم خواهرمه و دلم نمیخواد به خاطر من ضربه ببینی. و لطفا دیگه این کار هارو شاید یه نفر فقط از روی هوا و هوس بیاد سمتت و بهت اسیب بزنه من خودم خواهر دارم برام خیلی عزیزه اگه سر همچین موضوعی صدمه ببینه داغون میشم خانواده و دوستای واقعی تو هم همینطورین . به هرحال مراقب خودت باش نفله.
مایکل برگشت و رفت سمت مارتا که داشت با کیفش ور میرفت. مایکل نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان دست مارتا را محکم گرفت و شروع به دویدن کرد...
مارتا سکندری خوران پشتش میدوید ولی خیلی سریع بود!
-هوییی گیسوکمند صبر کن ببینم
مایکل برگشت و گفت: خفه شو فقط بدو
مارتا هم با تعجب تایید کرد و تند تر دوید.
وسط های راه انگار دیگه واقعا مسابفه گذاشته بودن و مدام تلاش میکردن از همدیگه جلو بزنن و میخندیدن. هرچند ادمها مثل دیوونه ها نگاهشون میکردن ولی....
کی احمیت میداد؟
بالاخره مایکل ایستاد و ارام نفسی تازه کرد.
~اتیشی خیلی باحال بود😆 خیلی حال دادددددد
مایکل پوزخند صدا داری زد و به مارتا نگاه کرد
~ولی جدی چرا یهم جوگیر شدی؟
مایکل به مغازه بغل دستش اشاره کرد و بعد وارد مغازه شد.
مارتا سمت مغازه رفت و دید نوشته که: فقط تا ساعت ۷:۳۰ باز است.
نگاهی به ساعت انداخت
۷:۰۰
زیر لب گفت: پس داستان این بود.
وارد مغازه شد و با دنیای مانگا و اکشن فیگور و فیگور و پوستر(حتی لوازم کاسپلی) روبهرو شد!
از خوشحالی جیغی کشید و گفت: اتیشی من فکر کنم اینجا بهشتههههه
و محکم چسبید به پوستر کاتسوکی
مایکل هم در ظاهر سری به تاسف تکون داد ولی در باطن میخواست بره همه اکشن فیگور هارو بغل کنه.
(پس از گزوندن چهل و پنج دقیقه به بطالت)
بالاخره از فروشگاه بیرون و امدن و دوتا کیسه توی دستشون بود که داخلش:
مارتا: سه تا اکشن فیگور باکوگو. پوستر باکوگو. سه تا چپتر مانگای یور نیم. ((باکوگو دوست داره. منم دوست دارم🥲))
مایکل: هفت چپتر از مانگا موردعلاقه اش. سه چپتر مانهوا
مارتا کیسه اش را توی بغل مایکل انداخت و گفت: بزن بریم برای من هم یه بوم بگیرم و برگردیم.
مایکل سری تکون داد و باهمدیگه به سمت فروشگاه راه افتادن....
۵.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.