ای خدا من چقدر خوبم بیاید بیاید که پارت آوردم براتون
به تعداد اشک هایمان میخندیم
(دیانا)
با غر غر گفتم:
(دیانا)ای بابا دست از سر ما بر دارید باز منو میخواید بفرستید زمین که چی بشه به مولا خستم اینجا دارم عشق میکنم چیکار من دارید.
خیلی مقاومت کردم ها ولی فایده نداشت.
اخر هم منو فرستاد زمین گریه میکردم و جیغ جیغ میکردم یک زن زشت هی منو بالا پایین میکرد ای بابا خانوم چیکار داری میگنی تو که مارو کشتی.
منو بردن تو یه اتاق که کولی مثل من بود بابا یعنی چی چرا من انقدر به اینا شبیهم منو گذاشتن تو شیشه.اع اع اع خانوم منو با ترشی اشتباه گرفتی ها.
هی خدا جان.
(۱۸سال بعد)
(دیانا)
(مامان)دیانا دیانا پاشو دختر خیره سر پاشو دانشگات دیر شد.
یک دفع از جام بلند شدم که صدای گردنم رو شنیدم یا جد سادات الان من روز اول دانشگاه دیر کنم بقیش چی میشه.
سری رفتم تا حاضر شم انقدر سری حاضر شدن که خودمم نفهمیدم چی پوشیدم و چیکا کردم.
بدو بدو از پله ها پایین رفتم که مامان با لبخند ملیحی بهم خیره شده بود واییییی باز ن نگاهی به ساعت کوشیم انداختم که دیدم ساعت (۷)من باید ساعت( ۸ )دنشگاه میبودم الان من چرا انقدر زود بیدار شدم چرا واقعا.
(من)مامان چرا باز اذیتم کردی میدونی با چه استرسی حاضر شدم.
(مامان)عیب نداره دختر قشنگم بیا صبحونه بخور.
نمیخوامی زیر لب گفتم و رفتم سمت اتاقم تا یکم به خودم برسم حالا که وقت داشتم بهتر بود منظم برم.
یک تیپ مشکی خاکستری زدم و یک آرایش ملایم رو صورتم پیاده کردم.
با ارامش کیفم رو از رو تخت برداشتم و رفتم پایین به سمت آشپز خونه رفتم و یک لقمه کوچیک کرفتم و سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم بیرون درسته هنوز کارت گواهینامم نیومده ولی من که سوار میشن گور بابای هر کی که نزاره.
به سمت دانشگاه روندم وقتی رسیدم ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم از ماشین پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم وقتی وارد شدم یک ۱۰ جفت چشم سمتم چرخیدن شایدم بیشتر ردیف یکی مونده به آخر فقط یک صندلی خالی بود رفتم و کیفم رو بغل کردم و نشستم رو صندلی سمت راستم یک دختر بود که سرش تو گوشی بود و سمت چپ یک پسر بود که سرش رو روی میز گذاشته بود و قیافش معلوم نبود.
دختری که کنارم بود توجهش بهم جلب شد و دستش رو جلوم دراز کرد و گفت(دختر)سلام من مهشادم.
دستش رو به ارومی فشردم و گفتم(من)سلام منم دیانام
(مهشاد)خوشبختم.
مهشاد به پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت(مهشاد)ایشون هم محرابه دوست پسرم.
لبخندی به روی پسره زدم و زیر لب خوشبختمی.
مهشاد خودش رو یکم کشید و دستش رو به سر اون پسره رسوند و زد تو سرش که بنده خدا بیدار شد و نگاهی به دور برش کرد.و وقتی چشمش به من خورد بهم خیره شد و هیچی نگفتم.
هول هولکی گفتم (من)بخدا من نبودم.
و باز اون هیچی نگفتم.
(مهشاد)من بودم بابا
اینم ارسلان داداشم.
پارات_۳
(دیانا)
با غر غر گفتم:
(دیانا)ای بابا دست از سر ما بر دارید باز منو میخواید بفرستید زمین که چی بشه به مولا خستم اینجا دارم عشق میکنم چیکار من دارید.
خیلی مقاومت کردم ها ولی فایده نداشت.
اخر هم منو فرستاد زمین گریه میکردم و جیغ جیغ میکردم یک زن زشت هی منو بالا پایین میکرد ای بابا خانوم چیکار داری میگنی تو که مارو کشتی.
منو بردن تو یه اتاق که کولی مثل من بود بابا یعنی چی چرا من انقدر به اینا شبیهم منو گذاشتن تو شیشه.اع اع اع خانوم منو با ترشی اشتباه گرفتی ها.
هی خدا جان.
(۱۸سال بعد)
(دیانا)
(مامان)دیانا دیانا پاشو دختر خیره سر پاشو دانشگات دیر شد.
یک دفع از جام بلند شدم که صدای گردنم رو شنیدم یا جد سادات الان من روز اول دانشگاه دیر کنم بقیش چی میشه.
سری رفتم تا حاضر شم انقدر سری حاضر شدن که خودمم نفهمیدم چی پوشیدم و چیکا کردم.
بدو بدو از پله ها پایین رفتم که مامان با لبخند ملیحی بهم خیره شده بود واییییی باز ن نگاهی به ساعت کوشیم انداختم که دیدم ساعت (۷)من باید ساعت( ۸ )دنشگاه میبودم الان من چرا انقدر زود بیدار شدم چرا واقعا.
(من)مامان چرا باز اذیتم کردی میدونی با چه استرسی حاضر شدم.
(مامان)عیب نداره دختر قشنگم بیا صبحونه بخور.
نمیخوامی زیر لب گفتم و رفتم سمت اتاقم تا یکم به خودم برسم حالا که وقت داشتم بهتر بود منظم برم.
یک تیپ مشکی خاکستری زدم و یک آرایش ملایم رو صورتم پیاده کردم.
با ارامش کیفم رو از رو تخت برداشتم و رفتم پایین به سمت آشپز خونه رفتم و یک لقمه کوچیک کرفتم و سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم بیرون درسته هنوز کارت گواهینامم نیومده ولی من که سوار میشن گور بابای هر کی که نزاره.
به سمت دانشگاه روندم وقتی رسیدم ماشین رو تو پارکینگ گذاشتم از ماشین پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم وقتی وارد شدم یک ۱۰ جفت چشم سمتم چرخیدن شایدم بیشتر ردیف یکی مونده به آخر فقط یک صندلی خالی بود رفتم و کیفم رو بغل کردم و نشستم رو صندلی سمت راستم یک دختر بود که سرش تو گوشی بود و سمت چپ یک پسر بود که سرش رو روی میز گذاشته بود و قیافش معلوم نبود.
دختری که کنارم بود توجهش بهم جلب شد و دستش رو جلوم دراز کرد و گفت(دختر)سلام من مهشادم.
دستش رو به ارومی فشردم و گفتم(من)سلام منم دیانام
(مهشاد)خوشبختم.
مهشاد به پسری که کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت(مهشاد)ایشون هم محرابه دوست پسرم.
لبخندی به روی پسره زدم و زیر لب خوشبختمی.
مهشاد خودش رو یکم کشید و دستش رو به سر اون پسره رسوند و زد تو سرش که بنده خدا بیدار شد و نگاهی به دور برش کرد.و وقتی چشمش به من خورد بهم خیره شد و هیچی نگفتم.
هول هولکی گفتم (من)بخدا من نبودم.
و باز اون هیچی نگفتم.
(مهشاد)من بودم بابا
اینم ارسلان داداشم.
پارات_۳
۸.۷k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.