گس لایتر/ پارت ۲۱۴
با اشکهایی که کنترلی روشون نداشت از مطب تراپیست بیرون اومد و سمت ماشینش دوید...
توی راه حرفای تراپیست رو مرور میکرد و گریه هاش شدیدتر میشد....
.
.
.
فلش بک:
-از کجا بدونم شما همسر آقای جئون هستید خانوم؟ من که نمیتونم اطلاعات بیمارم رو فاش کنم....
برای اثبات ارتباط خودش و جونگکوک کیفش رو بی درنگ باز کرد و داخلش رو میگشت...
کارت شناساییش رو بیرون کشید و سمت روانشناس گرفت...
و اون کارت رو از بین انگشتاش بیرون کشید و بهش نگاه کرد... روبروی نام همسر رو که دید حرف بایول رو باور کرد...
جئون جونگکوک همسر ایم بایول بود!...
-پس اون خانومی که همراه آقای جئون بود کی بود؟...
ولی جواب دادن به این سوال خیلی سخت بود!.... باید در مورد کسی که زمانی عاشقانه دوسش داشت و پدر بچش بود حقیقت تلخی رو بیان میکرد... نمیتونست محکم و با صلابت جواب بده... انگار که وزن این جمله برای لبهاش و زبونش زیادی سنگین بود...
از سنگینی این جواب قطعا غرورش میشکست... به ناچار... با صدای ضعیف و لحنی شل جواب داد...
بایول: همسرم با اون به من خیانت کردن!...
به من درباره اختلالش چیزی نگفت... اون زنو جای من جا زد!...
تراپیست از شنیدن این پاسخ متعجب نشد... عادت داشت به چنین مسائلی... هر روز زن و شوهرایی بهش مراجعه میکردن که پایه ی زندگیشون با دروغ بنا شده بود که بسیار سست بود... و با کوچکترین تلنگری اساسش از هم میپاشید...
برای همدردی با بایول آهی کشید که به طور ضمنی و غیر مستقیم بیانگر افسوسش بود...
-پس منو هم فریب دادن!...
ولی در کل... چیز زیادی برای گفتن ندارم... همسر شما اختلال بیزاری جنسی داشت... این اختلال معمولا به صرف اتکا به دارو حل نمیشه... باید پارتنر شخص هم بهش کمک کنه... تا زودتر با مشکلش کنار بیاد...
از آقای جئون خواستم همسرشونو همراشون بیارن... ولی ظاهرا از اینکه حقیقت رو به شما بگه واهمه داشته... چرا؟
بایول: قضیش پیچیدس... نمیشه ساده گفت
-باشه... ظاهرا نمیخواید مسئله بیشتر از این باز بشه... اصرار نمیکنم...
بی توجه به حرفای تراپیست به سوالاتی که گوشه ذهنش بود فک میکرد...
بایول: کسیکه... این اختلالو داشته باشه... از رابطه با همسرش میترسه؟ درسته؟
-بله... از استرس و هیجان معمولی گرفته تا بیزاری و تنگی نفس رو بسته به آدمش به همراه داره.... اگر این علائم خیلی شدید و غیر قابل کنترل باشن میتونن منجر به مرگ هم بشن!... آقای جئون وضعیت خوبی نداشت... تا مرز خفگیمیرفت...
شنیدن این حرفا براش مثل آوار شدن سقف روی سرش بود...
تا این لحظه دیگه جوابشو گرفته بود... دلیلی برای اونجا موندن و تلاش برای مسلط بودن روی خودش رو نداشت... لبهاشو جمع کرد و به هم فشرد... انگار که این کار مانع ریختن اشکاش میشد... سرشو تکون داد و از اونجا بیرون اومد...
.
.
.
بازگشت به حال:
به زحمت فرمون رو توی دستش نگه داشته بود... جمع کردن حواسش کار دشواری بود...
اشکاش به هق هق رسیده بود...
به تمام دفعاتی که رابطه داشتن فکر کرد...
به لحظاتی که برای لمس تن جئون قلبش به تپش میفتاد... گرمای تنشو ملتمسانه خواهان بود... و برای بوسیدنش هیچ فرصتی رو از دست نمیداد...
جونگکوک توی تمام اون لحظات آرزو میکرده که کاش زودتر تموم شه... با لمسش عذاب میکشیده و با بوسه هاش احساس خفگی گریبانشو میگرفته...
.
با شنیدن صدای زنگ گوشیش رشته ی افکارش از هم پاشید...اسم جیمین روی صفحه ظاهر شد...
توی راه حرفای تراپیست رو مرور میکرد و گریه هاش شدیدتر میشد....
.
.
.
فلش بک:
-از کجا بدونم شما همسر آقای جئون هستید خانوم؟ من که نمیتونم اطلاعات بیمارم رو فاش کنم....
برای اثبات ارتباط خودش و جونگکوک کیفش رو بی درنگ باز کرد و داخلش رو میگشت...
کارت شناساییش رو بیرون کشید و سمت روانشناس گرفت...
و اون کارت رو از بین انگشتاش بیرون کشید و بهش نگاه کرد... روبروی نام همسر رو که دید حرف بایول رو باور کرد...
جئون جونگکوک همسر ایم بایول بود!...
-پس اون خانومی که همراه آقای جئون بود کی بود؟...
ولی جواب دادن به این سوال خیلی سخت بود!.... باید در مورد کسی که زمانی عاشقانه دوسش داشت و پدر بچش بود حقیقت تلخی رو بیان میکرد... نمیتونست محکم و با صلابت جواب بده... انگار که وزن این جمله برای لبهاش و زبونش زیادی سنگین بود...
از سنگینی این جواب قطعا غرورش میشکست... به ناچار... با صدای ضعیف و لحنی شل جواب داد...
بایول: همسرم با اون به من خیانت کردن!...
به من درباره اختلالش چیزی نگفت... اون زنو جای من جا زد!...
تراپیست از شنیدن این پاسخ متعجب نشد... عادت داشت به چنین مسائلی... هر روز زن و شوهرایی بهش مراجعه میکردن که پایه ی زندگیشون با دروغ بنا شده بود که بسیار سست بود... و با کوچکترین تلنگری اساسش از هم میپاشید...
برای همدردی با بایول آهی کشید که به طور ضمنی و غیر مستقیم بیانگر افسوسش بود...
-پس منو هم فریب دادن!...
ولی در کل... چیز زیادی برای گفتن ندارم... همسر شما اختلال بیزاری جنسی داشت... این اختلال معمولا به صرف اتکا به دارو حل نمیشه... باید پارتنر شخص هم بهش کمک کنه... تا زودتر با مشکلش کنار بیاد...
از آقای جئون خواستم همسرشونو همراشون بیارن... ولی ظاهرا از اینکه حقیقت رو به شما بگه واهمه داشته... چرا؟
بایول: قضیش پیچیدس... نمیشه ساده گفت
-باشه... ظاهرا نمیخواید مسئله بیشتر از این باز بشه... اصرار نمیکنم...
بی توجه به حرفای تراپیست به سوالاتی که گوشه ذهنش بود فک میکرد...
بایول: کسیکه... این اختلالو داشته باشه... از رابطه با همسرش میترسه؟ درسته؟
-بله... از استرس و هیجان معمولی گرفته تا بیزاری و تنگی نفس رو بسته به آدمش به همراه داره.... اگر این علائم خیلی شدید و غیر قابل کنترل باشن میتونن منجر به مرگ هم بشن!... آقای جئون وضعیت خوبی نداشت... تا مرز خفگیمیرفت...
شنیدن این حرفا براش مثل آوار شدن سقف روی سرش بود...
تا این لحظه دیگه جوابشو گرفته بود... دلیلی برای اونجا موندن و تلاش برای مسلط بودن روی خودش رو نداشت... لبهاشو جمع کرد و به هم فشرد... انگار که این کار مانع ریختن اشکاش میشد... سرشو تکون داد و از اونجا بیرون اومد...
.
.
.
بازگشت به حال:
به زحمت فرمون رو توی دستش نگه داشته بود... جمع کردن حواسش کار دشواری بود...
اشکاش به هق هق رسیده بود...
به تمام دفعاتی که رابطه داشتن فکر کرد...
به لحظاتی که برای لمس تن جئون قلبش به تپش میفتاد... گرمای تنشو ملتمسانه خواهان بود... و برای بوسیدنش هیچ فرصتی رو از دست نمیداد...
جونگکوک توی تمام اون لحظات آرزو میکرده که کاش زودتر تموم شه... با لمسش عذاب میکشیده و با بوسه هاش احساس خفگی گریبانشو میگرفته...
.
با شنیدن صدای زنگ گوشیش رشته ی افکارش از هم پاشید...اسم جیمین روی صفحه ظاهر شد...
۲۳.۰k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.