رمان عشق سیاه و سفید///part;73~
جونگ سو سرشو تکون میده و میگه...
جونگ سو: اوم بریم...
میرن سمت در حیاط پشتی درو باز میکنن
جونگ سو تعجب میکنه
جونگ سو: اوه داداش چقدر خوشگل شده چند ساله من اصن به عمارت سر نمیزنم....
کیونگ:اره... میخوای چند روز اینجا بمونی؟!
جونگ سو: نه اخه من چمدونام تو ماشینمه میخوام برم خونه بابا بزرگم...
کیونگ: میدونی... من لجبازم...
جونگ سو: اوم بله بله
کیونگ: پس زنگ بزن به بابابزرگت بگو من چند روزی خونه کیونگ میمونم بعدن به شما هاهم سر میزنم...
جونگ سو: باش اوکیه... منم دلم برات تنگ شده بود مغرورخان
جونگ سو از جیبش گوشیشو در میاره شماره بابا بزرگشو میگیره
مگالمه بین جونگ سو و بابازرگش.... و مکالمه ایرانیه
جونگ سو:سلام بابازرگ خوبی
بابا بزرگ(جونگ سو): سلام پسرم کجایی؟! تو راهی؟!
جونگ سو: راستش نه! کیونگ. بهم گفت چند روز خونه من بمون منم چندسالی میشه اینجا سر نزدم...
بابا بزرگ(جونگ سو): عا کیونگ؟! دوست صمیمیت؟! باشه بعدن بهم سر بزن باشه؟!
جونگ سو: بله چشم
بابا بزرگ(جونگ سو): سلام برسون
جونگ سو: باش حتما خداحافظ
بابا بزرگ(جونگ سو):خداحافظ
......
کیونگ: خوب داشتید چی میگفتید؟!
جونگ سو: هیچی قبول کرد بمونم سلام هم رسوند...
کیونگ: خوبه...
کیونگ بادیگاردو صدا میکنه تا تمام چمدونو وسایلای جونگ سو رو از ماشینش بیاره سویچو از جونگ سو میگره و بعد چند مین که وسایلاشو اورد بهش پس میده...
~~~~♡♡♡~~~~
مکالمه در اشپزخونه
ا/ت: نونا!
نونا: بله؟!
ا/ت: گوشی داری؟!
نونا: اره چطور .... مگه؟!
ا/ت: دلم واسه مامان بابام تنگ شده میخوام کمی باهاشون صحبت کنم!
نونا: اوخ خدا... گوشیم رو اوپنه... اونیکی که قابش صورتیه...
ا/ت: اها باشه ممنون
ا/ت با خوشحالی گوشیرو ور میداره و ی
لبخند قشنگی رو لباش میشینه و گوشیرو تا اتاق خودش میبره تا جای خلوتی و راحتی بتونه صحبت کنه... شماره ی مامانشو میگیره چند مین بوق میخوره تا اینکه مامانش گوشیو ور میداره...
(بوق... بوق... بوق..)
مکالمه بین مامانش و ا/ت
مامان(ا/ت): بله بفرمایید!!
ا/ت: سلام مامان خوبی؟! دلم برات یه زره شده بود!!
مامان(ا/ت):به به ا/ت خانم.... هع دل تنگ؟! اصن واست مهمه؟! چیه رفتی اونجا برای شغلت...؟ چیزیم شدی؟!
ا/ت: م... مامان چرا اینجوری حرف میزنی؟! نه فعلا برای شغلم تست ندادم
مامان (ا/ت):میدونستم دختره بی عرزه ای هستی....
ا/ت: ن.. نه مامان ولی میشم مطمئنم..!!
مامان(ا/ت): من میرم سرم شلوغه دیگه زنک نزن
ا/ت: مامان حداقل بذار با بابا صحبت کنم..
مامان (ا/ت): باباتم حتی نمیخواد باها صحبت کنه....
ا/ت: ا.. اما مامان
میخواست ادامه حرفشو بگه که مامان(ا/ت) زود گوشیو قطع میکنه....
ویو ا/ت
بعد از اینکه مامانم اینجوری باهام صحبت کرد گوشیو اروم گذاشتم اونور ـ.. یه سنگینی رو دلم مشست انگار یه کوه بود یه چیز سنگین که......
جونگ سو: اوم بریم...
میرن سمت در حیاط پشتی درو باز میکنن
جونگ سو تعجب میکنه
جونگ سو: اوه داداش چقدر خوشگل شده چند ساله من اصن به عمارت سر نمیزنم....
کیونگ:اره... میخوای چند روز اینجا بمونی؟!
جونگ سو: نه اخه من چمدونام تو ماشینمه میخوام برم خونه بابا بزرگم...
کیونگ: میدونی... من لجبازم...
جونگ سو: اوم بله بله
کیونگ: پس زنگ بزن به بابابزرگت بگو من چند روزی خونه کیونگ میمونم بعدن به شما هاهم سر میزنم...
جونگ سو: باش اوکیه... منم دلم برات تنگ شده بود مغرورخان
جونگ سو از جیبش گوشیشو در میاره شماره بابا بزرگشو میگیره
مگالمه بین جونگ سو و بابازرگش.... و مکالمه ایرانیه
جونگ سو:سلام بابازرگ خوبی
بابا بزرگ(جونگ سو): سلام پسرم کجایی؟! تو راهی؟!
جونگ سو: راستش نه! کیونگ. بهم گفت چند روز خونه من بمون منم چندسالی میشه اینجا سر نزدم...
بابا بزرگ(جونگ سو): عا کیونگ؟! دوست صمیمیت؟! باشه بعدن بهم سر بزن باشه؟!
جونگ سو: بله چشم
بابا بزرگ(جونگ سو): سلام برسون
جونگ سو: باش حتما خداحافظ
بابا بزرگ(جونگ سو):خداحافظ
......
کیونگ: خوب داشتید چی میگفتید؟!
جونگ سو: هیچی قبول کرد بمونم سلام هم رسوند...
کیونگ: خوبه...
کیونگ بادیگاردو صدا میکنه تا تمام چمدونو وسایلای جونگ سو رو از ماشینش بیاره سویچو از جونگ سو میگره و بعد چند مین که وسایلاشو اورد بهش پس میده...
~~~~♡♡♡~~~~
مکالمه در اشپزخونه
ا/ت: نونا!
نونا: بله؟!
ا/ت: گوشی داری؟!
نونا: اره چطور .... مگه؟!
ا/ت: دلم واسه مامان بابام تنگ شده میخوام کمی باهاشون صحبت کنم!
نونا: اوخ خدا... گوشیم رو اوپنه... اونیکی که قابش صورتیه...
ا/ت: اها باشه ممنون
ا/ت با خوشحالی گوشیرو ور میداره و ی
لبخند قشنگی رو لباش میشینه و گوشیرو تا اتاق خودش میبره تا جای خلوتی و راحتی بتونه صحبت کنه... شماره ی مامانشو میگیره چند مین بوق میخوره تا اینکه مامانش گوشیو ور میداره...
(بوق... بوق... بوق..)
مکالمه بین مامانش و ا/ت
مامان(ا/ت): بله بفرمایید!!
ا/ت: سلام مامان خوبی؟! دلم برات یه زره شده بود!!
مامان(ا/ت):به به ا/ت خانم.... هع دل تنگ؟! اصن واست مهمه؟! چیه رفتی اونجا برای شغلت...؟ چیزیم شدی؟!
ا/ت: م... مامان چرا اینجوری حرف میزنی؟! نه فعلا برای شغلم تست ندادم
مامان (ا/ت):میدونستم دختره بی عرزه ای هستی....
ا/ت: ن.. نه مامان ولی میشم مطمئنم..!!
مامان(ا/ت): من میرم سرم شلوغه دیگه زنک نزن
ا/ت: مامان حداقل بذار با بابا صحبت کنم..
مامان (ا/ت): باباتم حتی نمیخواد باها صحبت کنه....
ا/ت: ا.. اما مامان
میخواست ادامه حرفشو بگه که مامان(ا/ت) زود گوشیو قطع میکنه....
ویو ا/ت
بعد از اینکه مامانم اینجوری باهام صحبت کرد گوشیو اروم گذاشتم اونور ـ.. یه سنگینی رو دلم مشست انگار یه کوه بود یه چیز سنگین که......
۱۹.۲k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.