اولین حس...پارت یک
اولین حس...پارت یک
ziha:
در میزنم و داخل اتاق رئیس میشم دست هام رو به پشت میبرم و صاف می ایستم جلوی میز رئیس:
الیزا:قربان با من کاری داشتین؟
جی کی:آه الیزا اومدی تو از نیروهای خوب منی اگه مجبور نبودم این کارو نمیکردم.
الیزا:چیزی شده قربان؟
جی کی:فردا باید بری
الیزا:کجا؟
جی کی:یکی از دوستان صمیمی من نیاز به مامور اطلاعاتی و هکر خیلی خوب میگرده که باید مورد اطمینان باشه تا اطلاعات رو لو نده و هم اگه گیر افتاد بتونه از خودش دفاع کنه که من تورو بهش پیشنهاد دادم
الیزا:اما...چرا من قربان؟
جی کی:چون من به تو اعتماد دارم تو از وقتی کاراموز بودی برای من کار میکنی و من ازت خطایی ندیدم.
الیزا:چشم تلاشم رو میکنم
حرفم رو که زدم برمیگردم و مثل همیشه که با قدم های محکم راه میرم،خواسنم از اتاق رئیس برم بیرون که صدام زد:
جی کی:الیزا...حالا که میخوای به اونجا منتقل بشی یه چیزی رو باید بدونی
بر میگردم و با چهره ی پوکر فیسم نیم رخ منتظر حرفای رئیسم:
جی کی:فکر نکن اونجا مثل عمارت منه و کارشون مثل کار من!تیم اونا خیلی بزرگتر و البته خطرناکترن.اونا با کشور های خارجی معامله میکنن،مواظب خودت باش الیزا.
الیزا:چشم قربان
جی کی:و یه چیز دیگه....الیزا هیچ زنی تابه حال نتونسته به تیم اونا وارد بشه.
الیزا:چرا؟
جی کی:خب...یا تحمل ازمون عملی رو نداشتن و یا...
الیزا:یا چی قربان؟
جی کی:یا نتونستن جلوی احساسشون رو بگیرن.
الیزا نیشخندی زد:
الیزا:قربان یادتون که نرفته اولین شرط اینکه وارد این شغل بشی اینه که احساساتت رو بکشی، اینو خودتون به من یاد دادین یادتونه؟من خیلی وقته که به هیچ چیز و هیچ کس حسی ندارم.
جی کی:میدونم الیزا،به هر حال موفق باشی.
الیزا بعد از ادای احترام به رئیس از اتاق خارج میشه و میره تو اتاقش و ساکش رو میبنده و زود میخوابه تا فردا خسته نباشه...
ziha:
در میزنم و داخل اتاق رئیس میشم دست هام رو به پشت میبرم و صاف می ایستم جلوی میز رئیس:
الیزا:قربان با من کاری داشتین؟
جی کی:آه الیزا اومدی تو از نیروهای خوب منی اگه مجبور نبودم این کارو نمیکردم.
الیزا:چیزی شده قربان؟
جی کی:فردا باید بری
الیزا:کجا؟
جی کی:یکی از دوستان صمیمی من نیاز به مامور اطلاعاتی و هکر خیلی خوب میگرده که باید مورد اطمینان باشه تا اطلاعات رو لو نده و هم اگه گیر افتاد بتونه از خودش دفاع کنه که من تورو بهش پیشنهاد دادم
الیزا:اما...چرا من قربان؟
جی کی:چون من به تو اعتماد دارم تو از وقتی کاراموز بودی برای من کار میکنی و من ازت خطایی ندیدم.
الیزا:چشم تلاشم رو میکنم
حرفم رو که زدم برمیگردم و مثل همیشه که با قدم های محکم راه میرم،خواسنم از اتاق رئیس برم بیرون که صدام زد:
جی کی:الیزا...حالا که میخوای به اونجا منتقل بشی یه چیزی رو باید بدونی
بر میگردم و با چهره ی پوکر فیسم نیم رخ منتظر حرفای رئیسم:
جی کی:فکر نکن اونجا مثل عمارت منه و کارشون مثل کار من!تیم اونا خیلی بزرگتر و البته خطرناکترن.اونا با کشور های خارجی معامله میکنن،مواظب خودت باش الیزا.
الیزا:چشم قربان
جی کی:و یه چیز دیگه....الیزا هیچ زنی تابه حال نتونسته به تیم اونا وارد بشه.
الیزا:چرا؟
جی کی:خب...یا تحمل ازمون عملی رو نداشتن و یا...
الیزا:یا چی قربان؟
جی کی:یا نتونستن جلوی احساسشون رو بگیرن.
الیزا نیشخندی زد:
الیزا:قربان یادتون که نرفته اولین شرط اینکه وارد این شغل بشی اینه که احساساتت رو بکشی، اینو خودتون به من یاد دادین یادتونه؟من خیلی وقته که به هیچ چیز و هیچ کس حسی ندارم.
جی کی:میدونم الیزا،به هر حال موفق باشی.
الیزا بعد از ادای احترام به رئیس از اتاق خارج میشه و میره تو اتاقش و ساکش رو میبنده و زود میخوابه تا فردا خسته نباشه...
۷.۵k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.