ازدواج اجباری پارت61
...... جونگکوک Jk
از اتاق عمه اومدم بیرون باشه درسته پدر بزرک یعنی پدر مادرم یه مافیا بوده و آدمای زیادی رو ک* شته و مادرو داییم پیش پدر بزرگم اصلا خوشبخت نبودن و بعد اینکه مادر بزرگم فهمیده که پدر بزرگم یه قا*تله مادر بزرگم رو کش* ته به خاطر همین هم مادرم برادر کوچک ترش یعنی داییم رو با خودش برده یه جای دور انا پدر بزرگم وقتی پیداشون میکنه میخواد مادرم رو ب*کشه اما داییم پدربزرگم رو با چا* قو ک*شه تا مادرم رو نجات بده
و اون موقع داییم فقط 17 سالش بوده پس به 20 سال
زند* ان محکوم شده و بعد 20 سال مادرمو پیدا کرد و اومد پیشش اون موقع من 10 سالم بود ولی عمه داییم رو قا* تل صدا کرد از اون موقع دیگه داییم برنگشت و مادرم همیشه از این میترسه که مردم دوباره به دختر خانواده قا *تل ها نامش ببرن به خاطر همینه که نمیخوام کسی چیزی بفهمه
بر گشتم تو اتاق دیدم ت.ت رو میز ارایشش مشغوله و میخواد ارایش کنه رفتم جلو و دستش رو گرفتم متعجب بهم نگاه کرد وگفت
ا.ت :چیه
جونگکوک:لازم نیست این کارا رو بکنی
اخم کردو عصبی گفت
ا.ت: اینو من تعیین میکنم لازمه یا نه پس دستتو بکش کنار جئون جونگکوک
جونگکوک: چرا اینقدر عصبی
ا.ت: متنفرم ازاینکه هر چیزیم با دستور تو پیش بره
دستشو ول کردم دستامو کردم تو جیب شلوارم این اواخر میونمون زیاد خوب نیست پس بهتره کوتاه بیام
جونگکوک:باشه عزیزم چرا ناراحت میشی تو خودتت زیبایی لازم به این چیزا نیست موضوع اینه که من خوشم نمیاد بقیه نگاهت کنن به جز من تو فقط مال منی ارایش کن ولی نه زیاد
کلافه نگاهم کرد و گفت
ا.ت:دوست نداری بقیه نگاهم کنن پس از اینجا بریم
یه ابروم رو دادم بالا وگفتم
جونگکوک: از اینجا بریم کجا بریم
ا.ت: هر جای دیگه به جز این ج*هنم
این دختر دیونه نمیدونه چی میگه قسم میخورم هر روز و یه چیز جدید میاد تو مغز کوچیکش پس گفتم
جونگکوک:حرف بی معنی نزن خودتو اماده کن یکم دیگه اینجان
........ا.ت
این جونگکوک بی مغز حرفای بی معنی میزنه دارم خودمو اماده میکنم اونم رو تخت نشسته و به گوشیش نگاه می کنه وهر از گاهی بهم نگاه میکنه بعد اون حرفای بی معنیش انرژیم و نابود کرد ای خدا اخرش دیونه میشم این جونگکوک دیونه که من دچارش شدم مریضه
بی مغز اگه ناچار نبودم اینا رو ازت قبول نمیکردم بعد اینکه نمیزاری لباس به دلخواه خودم بپوشم الانم نوبت ارایش کردنه اکه راست میگی نمیخوای بقیه ببیننم خب تز این جا بریم دیگه ولی تو فقط س*گ مادرتی
ارایشم تموم شد یه ارایش ظریف کردم اه دخترا همیشه زیادی آرایش دوست دارن منم یکی از اونام پاشدم گردن بند رو گردنم کردم و گفتم
ا.ت:من امادم دایی عزیزت کی میاد
نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:نمیدونم شاید یکم دیگه
سرمو به معنای بله تکان دادم وبه سمت بالکن حرکت کردم که جونگکوک گفت
جونگکوک:هی چرا نمیایی پیش من بشینی
ا.ت: هوای بیرون دوست دارم
وحرکت کردم سمت بالکن اونم پاشد و دنبالم اومد نشستم اونم کنارم نشست و دست* شو دور شو *نه هام اندا*خت
جونگکوک: اینطوری باهام. فتار نکن ارامشم
ا.ت:مگه چیکار کردم
جونگکوک:خودتو ازم دور نکن
ا.ت: من اینکارو نمیکنم ولی تو انگار میخوایی بهت بچ*سپم
جونگکوک:...
از اتاق عمه اومدم بیرون باشه درسته پدر بزرک یعنی پدر مادرم یه مافیا بوده و آدمای زیادی رو ک* شته و مادرو داییم پیش پدر بزرگم اصلا خوشبخت نبودن و بعد اینکه مادر بزرگم فهمیده که پدر بزرگم یه قا*تله مادر بزرگم رو کش* ته به خاطر همین هم مادرم برادر کوچک ترش یعنی داییم رو با خودش برده یه جای دور انا پدر بزرگم وقتی پیداشون میکنه میخواد مادرم رو ب*کشه اما داییم پدربزرگم رو با چا* قو ک*شه تا مادرم رو نجات بده
و اون موقع داییم فقط 17 سالش بوده پس به 20 سال
زند* ان محکوم شده و بعد 20 سال مادرمو پیدا کرد و اومد پیشش اون موقع من 10 سالم بود ولی عمه داییم رو قا* تل صدا کرد از اون موقع دیگه داییم برنگشت و مادرم همیشه از این میترسه که مردم دوباره به دختر خانواده قا *تل ها نامش ببرن به خاطر همینه که نمیخوام کسی چیزی بفهمه
بر گشتم تو اتاق دیدم ت.ت رو میز ارایشش مشغوله و میخواد ارایش کنه رفتم جلو و دستش رو گرفتم متعجب بهم نگاه کرد وگفت
ا.ت :چیه
جونگکوک:لازم نیست این کارا رو بکنی
اخم کردو عصبی گفت
ا.ت: اینو من تعیین میکنم لازمه یا نه پس دستتو بکش کنار جئون جونگکوک
جونگکوک: چرا اینقدر عصبی
ا.ت: متنفرم ازاینکه هر چیزیم با دستور تو پیش بره
دستشو ول کردم دستامو کردم تو جیب شلوارم این اواخر میونمون زیاد خوب نیست پس بهتره کوتاه بیام
جونگکوک:باشه عزیزم چرا ناراحت میشی تو خودتت زیبایی لازم به این چیزا نیست موضوع اینه که من خوشم نمیاد بقیه نگاهت کنن به جز من تو فقط مال منی ارایش کن ولی نه زیاد
کلافه نگاهم کرد و گفت
ا.ت:دوست نداری بقیه نگاهم کنن پس از اینجا بریم
یه ابروم رو دادم بالا وگفتم
جونگکوک: از اینجا بریم کجا بریم
ا.ت: هر جای دیگه به جز این ج*هنم
این دختر دیونه نمیدونه چی میگه قسم میخورم هر روز و یه چیز جدید میاد تو مغز کوچیکش پس گفتم
جونگکوک:حرف بی معنی نزن خودتو اماده کن یکم دیگه اینجان
........ا.ت
این جونگکوک بی مغز حرفای بی معنی میزنه دارم خودمو اماده میکنم اونم رو تخت نشسته و به گوشیش نگاه می کنه وهر از گاهی بهم نگاه میکنه بعد اون حرفای بی معنیش انرژیم و نابود کرد ای خدا اخرش دیونه میشم این جونگکوک دیونه که من دچارش شدم مریضه
بی مغز اگه ناچار نبودم اینا رو ازت قبول نمیکردم بعد اینکه نمیزاری لباس به دلخواه خودم بپوشم الانم نوبت ارایش کردنه اکه راست میگی نمیخوای بقیه ببیننم خب تز این جا بریم دیگه ولی تو فقط س*گ مادرتی
ارایشم تموم شد یه ارایش ظریف کردم اه دخترا همیشه زیادی آرایش دوست دارن منم یکی از اونام پاشدم گردن بند رو گردنم کردم و گفتم
ا.ت:من امادم دایی عزیزت کی میاد
نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:نمیدونم شاید یکم دیگه
سرمو به معنای بله تکان دادم وبه سمت بالکن حرکت کردم که جونگکوک گفت
جونگکوک:هی چرا نمیایی پیش من بشینی
ا.ت: هوای بیرون دوست دارم
وحرکت کردم سمت بالکن اونم پاشد و دنبالم اومد نشستم اونم کنارم نشست و دست* شو دور شو *نه هام اندا*خت
جونگکوک: اینطوری باهام. فتار نکن ارامشم
ا.ت:مگه چیکار کردم
جونگکوک:خودتو ازم دور نکن
ا.ت: من اینکارو نمیکنم ولی تو انگار میخوایی بهت بچ*سپم
جونگکوک:...
۴۸.۹k
۱۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.