فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۳۴»
کوک: ته خیلی وقته ندیدمت پسر.چه سوپرایز قشنگی چقدر بزرگ شدی.
تهیونگ: کوک خیلی وقته ندیدمت.
سوبین: بسه دیگه الان له میشین تو بغل هم.
کوک: اوه راستی کوک بیا دوست دخترمو بهت معرفی کنم.
تهیونگ اومد داخل.
کوک: تهیونگ این دوست دختر منه اسمش سوآهه.
تهیونگ نگاهم کرد.
زیر زبونش گفت....
تهیونگ: س....س.....سو...سوآه؟
کوک: اره سوآه میشناسیش؟
اومد حرف بزنه که زانوهام سست شد و اومدم بیوفتم که کوک گرفتم.
کوک: حالت خوبه؟
تمام مدت نگاهم به تهیونگ بود.
کوک: یکی آب بیاره.
آب آوردن و به زور یکم خوردم.
نشوندم روی مبل.
تهیونگ شوکه نگاهم میکرد.
اما چرا چیزی نمیگفت؟
کوک: خب ته یکم از زندگیت بگو.
تهیونگ: عا کوک بعدا بهت میگم قضیش طولانیه.
کوک: باش.
سوبین : کوک منو سوآه میریم طبقه بالا.
کوک: چرا؟
سوبین: الان دختره با خانوادش و خانوادت میان ها.
کوک: اره اره راست میگی حواسم نبود.
اصلا یک کلمه از حرفاش نمیفهمیدم.
الان بایدجلوی مهمونا نقش دوست دختر کوک و بازی میکردم اما جلوی چشم تهیونگ چطوری این کارو بکنم؟؟؟؟؟
خدایاااا....
به زور بلند شدم رفتم طبقه بالا.
بعد عوض کردن لباسام سوبین آرایشمو شروع کرد و موهامو درست کرد.
بعد یک ربع تموم شد.
سوبین: تمومه .....راضی هستی؟
جوابی ندادم.
سوبین: سوآه؟
سوآه: ه...ها؟ اره اره
سوبین رفت پایین.
به خودم جلوی آینه نگاهی کردم و در اتاق و باز کردم و از پله ها رفتم پایین.
با نگاه خیره کوک و تهیونگ رو خودم مواجه شدم.
بغض تو نگاه تهیونگ موج میزد که قلبمو به آتیش میکشید.
رفتم پیششون.
تهیونگ: کوک من میرم حالم خوب نیست.
کوک: کجا کجا؟ باید چند روز بمونی روحرف من حرف نیار.
چیزی نگفت.
اما نگاهم نمیکرد..
کوک رفت بالا تا حاضر بشه.
رفتم پیش تهیونگ.
سوآه: تهیونگ؟
نگاهم کرد.
تهیونگ: میدونی چقدر نگرانت بودم؟ گفتی رفتی مسافرت، مسافرتت خونه دوست منه؟ چند روزه نیستی اینجا میمونی؟؟؟چه غلطی کردی سوآه؟؟؟
سوآه: آروم باش برات توضیح میدم.
تهیونگ: خفه شو فقط صداتو ببر ....
سوآه: تهیونگ خواهش میکنم.
اولین قطره اشکم چکید که تا دیدش انگار دیوونه شد.
دستمو کشید و برد تو حیاط تا جایی که کسی نباشه.
با دستش اشکمو پاک کرد.
تهیونگ: هیششش ....آروم باش گریه نکن.
بعد بغلم کرد.
منم یقه لباسشو تو مشتم گرفتم و آروم اشک ریختم.
سرمو آورد بالا.
تهیونگ: طاقت اشکاتو ندارم نکن.
بعد لباشو روی لبام گذاشت.
چشامو بستم و همراهی کردم.
خیلی دلم برای این حس تنگ بود.
بوی عطرش، بغل گرمش، صدای بمش، دستای مردونش، لباساش، و بوسه هاش....
با صدای زنگ در زود از تهیونگ جدا شدم.
با انگشتش رژی که پایین لبم مالیده شده بود و پاک کرد.
سریع رفتیم تو عمارت.
کوک اومد پایین...
وای خداااااا......
(نظر بدید، اینم جبران شوخیم یکم بیشتر نوشتم)
کوک: ته خیلی وقته ندیدمت پسر.چه سوپرایز قشنگی چقدر بزرگ شدی.
تهیونگ: کوک خیلی وقته ندیدمت.
سوبین: بسه دیگه الان له میشین تو بغل هم.
کوک: اوه راستی کوک بیا دوست دخترمو بهت معرفی کنم.
تهیونگ اومد داخل.
کوک: تهیونگ این دوست دختر منه اسمش سوآهه.
تهیونگ نگاهم کرد.
زیر زبونش گفت....
تهیونگ: س....س.....سو...سوآه؟
کوک: اره سوآه میشناسیش؟
اومد حرف بزنه که زانوهام سست شد و اومدم بیوفتم که کوک گرفتم.
کوک: حالت خوبه؟
تمام مدت نگاهم به تهیونگ بود.
کوک: یکی آب بیاره.
آب آوردن و به زور یکم خوردم.
نشوندم روی مبل.
تهیونگ شوکه نگاهم میکرد.
اما چرا چیزی نمیگفت؟
کوک: خب ته یکم از زندگیت بگو.
تهیونگ: عا کوک بعدا بهت میگم قضیش طولانیه.
کوک: باش.
سوبین : کوک منو سوآه میریم طبقه بالا.
کوک: چرا؟
سوبین: الان دختره با خانوادش و خانوادت میان ها.
کوک: اره اره راست میگی حواسم نبود.
اصلا یک کلمه از حرفاش نمیفهمیدم.
الان بایدجلوی مهمونا نقش دوست دختر کوک و بازی میکردم اما جلوی چشم تهیونگ چطوری این کارو بکنم؟؟؟؟؟
خدایاااا....
به زور بلند شدم رفتم طبقه بالا.
بعد عوض کردن لباسام سوبین آرایشمو شروع کرد و موهامو درست کرد.
بعد یک ربع تموم شد.
سوبین: تمومه .....راضی هستی؟
جوابی ندادم.
سوبین: سوآه؟
سوآه: ه...ها؟ اره اره
سوبین رفت پایین.
به خودم جلوی آینه نگاهی کردم و در اتاق و باز کردم و از پله ها رفتم پایین.
با نگاه خیره کوک و تهیونگ رو خودم مواجه شدم.
بغض تو نگاه تهیونگ موج میزد که قلبمو به آتیش میکشید.
رفتم پیششون.
تهیونگ: کوک من میرم حالم خوب نیست.
کوک: کجا کجا؟ باید چند روز بمونی روحرف من حرف نیار.
چیزی نگفت.
اما نگاهم نمیکرد..
کوک رفت بالا تا حاضر بشه.
رفتم پیش تهیونگ.
سوآه: تهیونگ؟
نگاهم کرد.
تهیونگ: میدونی چقدر نگرانت بودم؟ گفتی رفتی مسافرت، مسافرتت خونه دوست منه؟ چند روزه نیستی اینجا میمونی؟؟؟چه غلطی کردی سوآه؟؟؟
سوآه: آروم باش برات توضیح میدم.
تهیونگ: خفه شو فقط صداتو ببر ....
سوآه: تهیونگ خواهش میکنم.
اولین قطره اشکم چکید که تا دیدش انگار دیوونه شد.
دستمو کشید و برد تو حیاط تا جایی که کسی نباشه.
با دستش اشکمو پاک کرد.
تهیونگ: هیششش ....آروم باش گریه نکن.
بعد بغلم کرد.
منم یقه لباسشو تو مشتم گرفتم و آروم اشک ریختم.
سرمو آورد بالا.
تهیونگ: طاقت اشکاتو ندارم نکن.
بعد لباشو روی لبام گذاشت.
چشامو بستم و همراهی کردم.
خیلی دلم برای این حس تنگ بود.
بوی عطرش، بغل گرمش، صدای بمش، دستای مردونش، لباساش، و بوسه هاش....
با صدای زنگ در زود از تهیونگ جدا شدم.
با انگشتش رژی که پایین لبم مالیده شده بود و پاک کرد.
سریع رفتیم تو عمارت.
کوک اومد پایین...
وای خداااااا......
(نظر بدید، اینم جبران شوخیم یکم بیشتر نوشتم)
۲۴.۰k
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.