رمان عشق ابدی پارت ۱۶
#سمانه
وقتی شادی رو رسوندم خونشون خودمم رفتم خونه ....... خیلی خسته بودم ولی چون شام قرمه سبزی بود باید بیدار میموندم و میخوردم 😂😂
رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم سر میز شام نشستم .......
گفتم : به به مامان خانوم چه میزی چینده ماشاالله 😍😂😂
+ بله دیگه ..... 😂😂😂
بابا : البته منم یکم کمک کردماااا😂😂
_ چیو کمک کردین ؟؟
+ به مامانت کمک کردم سفره رو بچینه 😏😏
_ به به ماشاالله بابااااااا 😂😂😂💕💕
مامان : راست میگه کمکم کرد 😂😂
بعد از خوردن شام با مامان و بابا نشستم یکم سریال دیدیم تا ساعت ۱۲:۳۰ شد
_ من دیگه برم بخوابم خیلی خوابم میاد
مامان : باشه عزیزم برو بخواب
بابا : شبت بخیر ❤
_ شب شمام بخیر
رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم تا سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد
( نصفه شب )
یهو دیدم گوشیم زنگ میخوره
به زور از زیر پتو اومدم بیرون و تلفن رو جواب دادم
+ الو ...... خانوم پاکدامن ؟
_ الو ...... بفرمایید
+ سلام سمانه خوبی سانازم
_ سلام مرسی تو خوبی ؟ چیزی شده این موقع شب زنگ زدی بهم ؟؟
+ راستش آقای شریفی رو الان آوردن بیمارستان و بردن اتاق عمل ....... سمانه خیلی حالش بده ....... خودتو همین الان برسون اینجا باید عملش کنی
زبونم قفل شده بود ........ تنها کاری که کردم این بود که گوشی رو سریع قطع کردم و لباسام رو پوشیدم ....... خدا میدونه اون لحظه من چه حالی داشتم
وسایلم رو برداشتم و خیلی اروم در اتاقم رو باز کردم اروم اروم قدم برداشتم سمت در خونه ...... در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون ...... خداروشکر کسی بیدار نشد ... سریع رفتم پارکینگ و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت بیمارستان
بعد از نیم ساعت رانندگی بلاخره رسیدم بیمارستان
سریع رفتم توی بیمارستان ........ همه منتظر من دَم دَرِ بیمارستان وایساده بودن
رفتم توی اتاقم و سریع فرم اتاق عمل رو پوشیدم و رفتم توی اتاق عمل .......
تنها چیزی که اون لحظه به چشمم خورد ...... حسین بود ...... بیچاره از درد رنگ پوستش سفید شده بود و تند تند نفس میکشید ......
حسین رو از قبل بیهوش کرده بودن ....... شروع کردم به جراحی .....
🍁{ اینم از پارت ۱۶ ......... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#شبنم #ایوان #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #تکست_خاص #love #دخترونه #عشق #تکست_ناب #عاشقانه #عکس_نوشته #تنهایی #تکست_گرافی
وقتی شادی رو رسوندم خونشون خودمم رفتم خونه ....... خیلی خسته بودم ولی چون شام قرمه سبزی بود باید بیدار میموندم و میخوردم 😂😂
رفتم دست و صورتم رو شستم و اومدم سر میز شام نشستم .......
گفتم : به به مامان خانوم چه میزی چینده ماشاالله 😍😂😂
+ بله دیگه ..... 😂😂😂
بابا : البته منم یکم کمک کردماااا😂😂
_ چیو کمک کردین ؟؟
+ به مامانت کمک کردم سفره رو بچینه 😏😏
_ به به ماشاالله بابااااااا 😂😂😂💕💕
مامان : راست میگه کمکم کرد 😂😂
بعد از خوردن شام با مامان و بابا نشستم یکم سریال دیدیم تا ساعت ۱۲:۳۰ شد
_ من دیگه برم بخوابم خیلی خوابم میاد
مامان : باشه عزیزم برو بخواب
بابا : شبت بخیر ❤
_ شب شمام بخیر
رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم تا سرم رو روی بالش گذاشتم خوابم برد
( نصفه شب )
یهو دیدم گوشیم زنگ میخوره
به زور از زیر پتو اومدم بیرون و تلفن رو جواب دادم
+ الو ...... خانوم پاکدامن ؟
_ الو ...... بفرمایید
+ سلام سمانه خوبی سانازم
_ سلام مرسی تو خوبی ؟ چیزی شده این موقع شب زنگ زدی بهم ؟؟
+ راستش آقای شریفی رو الان آوردن بیمارستان و بردن اتاق عمل ....... سمانه خیلی حالش بده ....... خودتو همین الان برسون اینجا باید عملش کنی
زبونم قفل شده بود ........ تنها کاری که کردم این بود که گوشی رو سریع قطع کردم و لباسام رو پوشیدم ....... خدا میدونه اون لحظه من چه حالی داشتم
وسایلم رو برداشتم و خیلی اروم در اتاقم رو باز کردم اروم اروم قدم برداشتم سمت در خونه ...... در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون ...... خداروشکر کسی بیدار نشد ... سریع رفتم پارکینگ و ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت بیمارستان
بعد از نیم ساعت رانندگی بلاخره رسیدم بیمارستان
سریع رفتم توی بیمارستان ........ همه منتظر من دَم دَرِ بیمارستان وایساده بودن
رفتم توی اتاقم و سریع فرم اتاق عمل رو پوشیدم و رفتم توی اتاق عمل .......
تنها چیزی که اون لحظه به چشمم خورد ...... حسین بود ...... بیچاره از درد رنگ پوستش سفید شده بود و تند تند نفس میکشید ......
حسین رو از قبل بیهوش کرده بودن ....... شروع کردم به جراحی .....
🍁{ اینم از پارت ۱۶ ......... منتظر نظراتتون هستم 😉 }🍁
#شبنم #ایوان #رمان
#پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #پست_جدید #تکست_خاص #love #دخترونه #عشق #تکست_ناب #عاشقانه #عکس_نوشته #تنهایی #تکست_گرافی
۲۴.۱k
۱۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.