P8
P8
*معجزه من*
پارت 8
جفتشون داشتن به هم نگاه میکردن که یهو گوشی یونا زنگ خورد
یونگ سو از کار خودش تعجب کرده بود..یونا تلفنش تموم شد
~:بریم.کارم تموم شد(سرد)
به سمت ساحل رفت
~:خدافز مامان و بابا
یونگ سو ماشینو روشن کرد.تو راه بودن تا برن خونه....
.......
~:اون کارت...معنیش چی بود؟
"":نمیدونم
~:نمیخوای توضیح بدی؟هرچی میپرسم فقط میگی خودت میفهمی.پس کی؟وقتی دیگه مردم؟(گریه)
"":باشه.همه چیزو توضیح میدم ولی نباید به کسی چیزی بگی
یونگ سو ماشینو یه گوشه پارک کرد
"":ببین من یه موجودم که وظیفم مراقبت از توعه.انسان نیستم و خسته نمیشم .. و نمیتونم به کسی حسی داشته باشم همونطور که تو انسانی و خدا خلقت کرده منم موجودیم که خدا منو به وجود اورده
~:چ..چی؟ امکان نداره
"":حالا که امکان داره
~:پس کاری که لب ساحل باهام کردی چی؟
"":نمیدونم.اون کنترلش دست من نبود..خودمم نمیدونم چجوری شد
بیا بریم خونه
~:باشه
یونا واقعا از چیزایی که فهمیده بود تعجب کرده بود.
رفتن خونه و باهم وقت گذروندن بونا ب فکر تومورش بود و میخواست بهترین نوع زندگی رو داشته باشه
~:اممم...یونگ سو
"":بله
که همون موقع زنگ در رو زدن یونا با تعجب به سمت در رفت بورام بود
~:یونگ سوووو یورامه
"":یورام کیه ؟
~:داداشم دیگه ...
"":خب چیکارش کنم؟
~:پاشو برو اگر ببینتت دعوا راه میندازه
^^:یوناا...در رو باز کن
~:وای خدا چیکار کنم
یونگ سو رفت تو اتاق یونا و تو کمد قایم شد
یونا در رو باز کرد
^^:چرا اینقدر طولش دادی ؟
~:خواب بودم(خوابالو)
یورام اومد داخل
^^:یه چیزی داری بخورم؟
~:اره بیا بشین
یونا نودل درست کرد و باهم نشستن خوردن.یونا یادش رفته بود یونگ سو تو اتاقه
^^:یونا بریم بخوابیم؟
~:اره بریم
یونا و یورام رفتن تو تخت
~:یورام تو حالت خوبه ؟همش نگرانتم
^^:اره خوبم دلم تنگ شده بود واست
~:منم
خوابشون برد و خوابیدن یونگ سو از کمد اومد بیرون
"":چه صحنه ی قشنگی
یه عکس گرفت ازشون و رفت
یونا صبح بیدار شد و یادش اومد یونگ سو تو کمد بوده در کمد باز کرد.....
شرط:5 یا 6 لایک 1 کامنت
*معجزه من*
پارت 8
جفتشون داشتن به هم نگاه میکردن که یهو گوشی یونا زنگ خورد
یونگ سو از کار خودش تعجب کرده بود..یونا تلفنش تموم شد
~:بریم.کارم تموم شد(سرد)
به سمت ساحل رفت
~:خدافز مامان و بابا
یونگ سو ماشینو روشن کرد.تو راه بودن تا برن خونه....
.......
~:اون کارت...معنیش چی بود؟
"":نمیدونم
~:نمیخوای توضیح بدی؟هرچی میپرسم فقط میگی خودت میفهمی.پس کی؟وقتی دیگه مردم؟(گریه)
"":باشه.همه چیزو توضیح میدم ولی نباید به کسی چیزی بگی
یونگ سو ماشینو یه گوشه پارک کرد
"":ببین من یه موجودم که وظیفم مراقبت از توعه.انسان نیستم و خسته نمیشم .. و نمیتونم به کسی حسی داشته باشم همونطور که تو انسانی و خدا خلقت کرده منم موجودیم که خدا منو به وجود اورده
~:چ..چی؟ امکان نداره
"":حالا که امکان داره
~:پس کاری که لب ساحل باهام کردی چی؟
"":نمیدونم.اون کنترلش دست من نبود..خودمم نمیدونم چجوری شد
بیا بریم خونه
~:باشه
یونا واقعا از چیزایی که فهمیده بود تعجب کرده بود.
رفتن خونه و باهم وقت گذروندن بونا ب فکر تومورش بود و میخواست بهترین نوع زندگی رو داشته باشه
~:اممم...یونگ سو
"":بله
که همون موقع زنگ در رو زدن یونا با تعجب به سمت در رفت بورام بود
~:یونگ سوووو یورامه
"":یورام کیه ؟
~:داداشم دیگه ...
"":خب چیکارش کنم؟
~:پاشو برو اگر ببینتت دعوا راه میندازه
^^:یوناا...در رو باز کن
~:وای خدا چیکار کنم
یونگ سو رفت تو اتاق یونا و تو کمد قایم شد
یونا در رو باز کرد
^^:چرا اینقدر طولش دادی ؟
~:خواب بودم(خوابالو)
یورام اومد داخل
^^:یه چیزی داری بخورم؟
~:اره بیا بشین
یونا نودل درست کرد و باهم نشستن خوردن.یونا یادش رفته بود یونگ سو تو اتاقه
^^:یونا بریم بخوابیم؟
~:اره بریم
یونا و یورام رفتن تو تخت
~:یورام تو حالت خوبه ؟همش نگرانتم
^^:اره خوبم دلم تنگ شده بود واست
~:منم
خوابشون برد و خوابیدن یونگ سو از کمد اومد بیرون
"":چه صحنه ی قشنگی
یه عکس گرفت ازشون و رفت
یونا صبح بیدار شد و یادش اومد یونگ سو تو کمد بوده در کمد باز کرد.....
شرط:5 یا 6 لایک 1 کامنت
۴.۵k
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.