pawn/پارت ۶۱
از زبان نویسنده:
دم غروب بود... تهیونگ و ا/ت کنار هم توی ساحل نشسته بودن... صدای موجهای دریا که با نسیم ملایمی جابجا میشدن روح نواز بود... خورشید در صدد غروب کردن بود... و تبدیل به دایره ای نارنجی رنگ شده بود...
ا/ت حتی یه کلمم صحبت نمیکرد... فقط به دریا خیره بود... تهیونگ از این سکوت سنگین به ستوه اومد و برگشت به سمت ا/ت... و گفت: نمیخوای چیزی بگی؟...
ا/ت سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد... به زحمت کلمات رو ادا کرد و گفت: چی بگم؟...
تهیونگ با دیدن چشمای ا/ت که پر از غم بود دستشو بالا آورد و به سمت صورتش برد... موهاش در دست نسیم میرقصید... تهیونگ موهاشو کنار زد تا صورت ا/ت رو خوب ببینه... و آروم گفت: چشمات...
ا/ت: چشمام چی؟
تهیونگ: طوری غمگینن که وقتی نگاشون میکنم احساس میکنم دنیا به آخر رسیده
ا/ت: نرسیده؟
تهیونگ: نه...
ما که دیگه بچه نیستیم دستمونو بگیرن و ازهم دورمون کنن
ا/ت: با روشای دیگه تلاش میکنن
تهیونگ: مثلا چی؟ اینکه خونه و ماشین و شرکتو ازمون بگیرن؟ اینا که اهمیتی نداره! من میتونم زندگیمونو بسازم
ا/ت: منظورم اینا نبود... طور دیگه
تهیونگ: نمیفهمم... چطوری؟... ما بچه هاشونیم... نمیتونن مارو بکشن که!
ا/ت: آره... دست خودم نیست بدجوری دلم شور میزنه... خیلی میترسم... دارم هذیون میگم...
تهیونگ دستشو روی سر ا/ت کشید و موهاشو نوازش کرد... و گفت: نترس...
در همین حین بود که صدای ماشین شنیدن... تهیونگ برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... یوجین بود!...
ا/ت: یوجینه؟
تهیونگ:آره
ا/ت: یعنی چیزی شده؟
تهیونگ: نمیدونم!...
از زبان یوجین:
از ماشین پیاده شدم... تهیونگ و ا/ت روی ماسه های ساحل... نزدیک آب نشسته بودن... همونطور که نشسته بودن برگشتن و بهم نگاه کردن... ولی هیچی نگفتن... مشخص بود که روحیه خوبی ندارن... با این حال برای اینکه کمی حال و هواشونو عوض کنم موقع رفتن به سمتشون دست تکون دادم و گفتم: از دیدنم خوشحال نشدین؟...
تهیونگ از روی زمین پاشد... ا/ت هم دست تهیونگ رو گرفت و بلند شد... تهیونگ با صدای ضعیفی گفت: خوش اومدی...
ا/ت با نگاه مضطربی گفت: چیزی شده؟
یوجین: نه عزیزم... چی میخوای بشه؟ فقط اومدم ببینمتون
تهیونگ: اوما و آبا... سویول... از اتفاقی که افتاده باخبرن؟ وجود ا/ت رو فهمیدن؟...
میخواستم بگم آره ولی یادم افتاد که سویول گفته چیزی نگم!... شاید نگم بهتر باشه چون سویول تصمیم داره اوضاع رو درست کنه... وقتی یکم اوضاع رو به راه شد همه چیو به تهیونگ میگم...
برای همین بعد از مکث کوتاهی که کردم گفتم: نه... نمیدونن
تهیونگ: خوبه... خودم باید براشون توضیح بدم... شاید قانع بشن کمکمون کنن...اگرم نشدن مهم نیست!...
دم غروب بود... تهیونگ و ا/ت کنار هم توی ساحل نشسته بودن... صدای موجهای دریا که با نسیم ملایمی جابجا میشدن روح نواز بود... خورشید در صدد غروب کردن بود... و تبدیل به دایره ای نارنجی رنگ شده بود...
ا/ت حتی یه کلمم صحبت نمیکرد... فقط به دریا خیره بود... تهیونگ از این سکوت سنگین به ستوه اومد و برگشت به سمت ا/ت... و گفت: نمیخوای چیزی بگی؟...
ا/ت سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد... به زحمت کلمات رو ادا کرد و گفت: چی بگم؟...
تهیونگ با دیدن چشمای ا/ت که پر از غم بود دستشو بالا آورد و به سمت صورتش برد... موهاش در دست نسیم میرقصید... تهیونگ موهاشو کنار زد تا صورت ا/ت رو خوب ببینه... و آروم گفت: چشمات...
ا/ت: چشمام چی؟
تهیونگ: طوری غمگینن که وقتی نگاشون میکنم احساس میکنم دنیا به آخر رسیده
ا/ت: نرسیده؟
تهیونگ: نه...
ما که دیگه بچه نیستیم دستمونو بگیرن و ازهم دورمون کنن
ا/ت: با روشای دیگه تلاش میکنن
تهیونگ: مثلا چی؟ اینکه خونه و ماشین و شرکتو ازمون بگیرن؟ اینا که اهمیتی نداره! من میتونم زندگیمونو بسازم
ا/ت: منظورم اینا نبود... طور دیگه
تهیونگ: نمیفهمم... چطوری؟... ما بچه هاشونیم... نمیتونن مارو بکشن که!
ا/ت: آره... دست خودم نیست بدجوری دلم شور میزنه... خیلی میترسم... دارم هذیون میگم...
تهیونگ دستشو روی سر ا/ت کشید و موهاشو نوازش کرد... و گفت: نترس...
در همین حین بود که صدای ماشین شنیدن... تهیونگ برگشت و به پشت سرش نگاه کرد... یوجین بود!...
ا/ت: یوجینه؟
تهیونگ:آره
ا/ت: یعنی چیزی شده؟
تهیونگ: نمیدونم!...
از زبان یوجین:
از ماشین پیاده شدم... تهیونگ و ا/ت روی ماسه های ساحل... نزدیک آب نشسته بودن... همونطور که نشسته بودن برگشتن و بهم نگاه کردن... ولی هیچی نگفتن... مشخص بود که روحیه خوبی ندارن... با این حال برای اینکه کمی حال و هواشونو عوض کنم موقع رفتن به سمتشون دست تکون دادم و گفتم: از دیدنم خوشحال نشدین؟...
تهیونگ از روی زمین پاشد... ا/ت هم دست تهیونگ رو گرفت و بلند شد... تهیونگ با صدای ضعیفی گفت: خوش اومدی...
ا/ت با نگاه مضطربی گفت: چیزی شده؟
یوجین: نه عزیزم... چی میخوای بشه؟ فقط اومدم ببینمتون
تهیونگ: اوما و آبا... سویول... از اتفاقی که افتاده باخبرن؟ وجود ا/ت رو فهمیدن؟...
میخواستم بگم آره ولی یادم افتاد که سویول گفته چیزی نگم!... شاید نگم بهتر باشه چون سویول تصمیم داره اوضاع رو درست کنه... وقتی یکم اوضاع رو به راه شد همه چیو به تهیونگ میگم...
برای همین بعد از مکث کوتاهی که کردم گفتم: نه... نمیدونن
تهیونگ: خوبه... خودم باید براشون توضیح بدم... شاید قانع بشن کمکمون کنن...اگرم نشدن مهم نیست!...
۱۵.۴k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.