پارت ۲۹
+داری چیکار میکنی ؟
---اگه فکر میکنی همیشه مقصر منم ببین داری اشتباه میکنی
+فقط برو بیرون خب گمشو برو بیرون
---شب بخیر ات
وقتی ووکی رفت بیرون تا تونستم داد زدم انقدر گریه کردم که خوابم برد
روز بعد
دیشب زیاد خوب نبودم واسه همین دیر بیدار شدم ساعت ۱۱ بود که رفتم دوش گرفتم و لباس هام رو پوشیدم داشتم میرفتم بیرون که یه پیام ناشناس دریافت کردم (اگه میخوای حقیقت رو بفهمی ساعت ۱۲ دم کارخونه ی قدیمی هان باش)
+حقیقت این کیه که داره باهام بازی میکنه ؟
رفتم پایین و ماشنم روشن کردم و رفتم تردید داشتم واسه همین اسلحه رو از صندلی عقب برداشتم و رفتم بیرون
در اونجارو که باز کردم کلش تاریک بود میدونستم خبریه و قبلش ادرس رو برای ریچارد فرستادم
رفتم تو فلش گوشیم رو روشن کردم که کل برقا روشن شد دستم گذاشتم رو اسلحه جوری که تابلو نشه کیفم رو بردم عقب رو اسلحه گذاشتم ، اینجا خیلی بزرگ بود ولی همیشه درش قفل بود یه صدای شندیدم و سریع روم رو برگردوندم واقعا احساس بدی داشت که صدای بابام پیچید تو گوشم
علامت ات+
علامت ووکی---
علامت کوک-
علامت بابای ات*
*سلام دختر قشنگم خوش اومدی
برگشتم و نگاه کردم با اسلحه ای که رو سر ووکی بود خودش هم که روی یه صندلیه مشکی نشسته بود و داشت بهم میخندید اب دهنم خوردم و
+جمعتون جمع
*ههههه جات خالی بود گفتم بیای فیلم ببینی
+اون وقت میشه بگی کدوم حقیقت
*به نظرت ووکی میتونه بگه
+چرا همرو وارد بازی های مزخرفت میکنی
*بابد همون موقع کاری که گفتم انجام میدادی
+اگه کاری نداری من برم
*فک نمیکردم پسری که از دوران دبیرستان دوست داشتی رو اینجوری ول کنی بری واقعا. دنیای بدی شده
یه دقیقه نفسم بند اومد انگار همه ی خاطراتی که باهاش داشتم دوباره از اول دیدم بی اهمیت به حرفش راهمو ادامه دادم که صدای تیر توی سرم پیچید بدون هیچ معطلی سرم بزگردوندم رفتم سمت ووکی بابام داشت بلند بلند میخندید
*که برات مهم نبود نه حیف تیر هوای بود بشین باهات حرف دارم
+وقت ندارم سریع بگو
تا خواست حرف بزنه ووکی داد زد
--- ات برو بیرون تو رو خدا برو بیرون
نفهمیدم چی گفت و نشستم رو صندلی
*انتخاب کن یا برمیگردی و اون ادم رو تو میکشی یا ایشون میمیرن
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
+به هر حال جفتشون میمیرن و اهمیتی نمیدم من دیگه سرباز بازی های تو نیستم
خواستم بلند شم که یکی از پشت سر بهم زد چند دقیقه ای گذشت شاید ها سه نیم ساعتی میشد وای وقتی چشمام باز کردم تو کل اون کارخونه ی بزرگ فقط ووکی و من بودیم
بلند شدم و به ووکی نگاه کردم به صندلی بسته شده بود رفتم دستشو باز کردم و نشستم رو زمین با حالت سوالی نگاش کردم
---گفتم باید از اینجا بری چرا گوش ندادی
+نشنیدم
---ات اگه فهمیدی تو این مدت. چه اتفاقی افتاده لطفا خودتو مقصر ندون
+چرا همه دارن با رمز باهام حرف میزنن چرا یکی نیست یه چیزی بگههههه هاااا
---چو تو خودت هیچ وقت نذاشتی برات توضیح بدم
+خب چیه
---میفهمی ولی این اخرین باریه که پیش همیم
+چی داری میگی اخرین بار چیه
وقتی میخواست حرف بزنه در باز شد و همه چی خیلی سریع بود که فقط بغل کردن ووکی رو احساس کردم صدای تیر تو کل کترخونه پیچیده بود سرم بالا اوردم و صورتش نگاه کردم با لبخند نگام میکرد و افتاد رو زمین
+ووکی تووو حالت خوبههه هی جواب منو بدهه
با صدای که به سختی میشد شنید گفت
---من.. همیشه دوست داشتم و دارم...
نمیتونستم جلوی گریه ام بگیرم
+هی تو چی میگی پسرر ببین چیزی نیست خوب میشی باشه تو رو خدا فقط بیدار بمون ببین چیزی نیست .....
ریچارد و کوک اومدن اینجا
من هنوز ووکی تو بغلم بود دست خونیشو اورد بالا گذاشت رو صورتم
---ات مراقب خودت باش...و حوا..حواست به تیله(سگش) باشه میدونی که چقدر برام مهمید
+نه خودت باید مراقبش باشی تو ....تو نباید بری 😭
دستاش از رو صورتم افتاد که با تموم وجودم داد زدمم...
ریچاد اومد که منو بلند کنه تو صورتش میشد غم رو دید
از زبون کوک
وارد کارخونه شدیم دیدم ات ووکی تو بغلش و داره گریه میکنه و سزش رو گذاشته رو سینه ی ووکی اومدم برم جلو که ریجارد رفت و اونو بغل کرد
نمیدونستم باید چیکار کنم همونجا نشستم رو زمین
---اگه فکر میکنی همیشه مقصر منم ببین داری اشتباه میکنی
+فقط برو بیرون خب گمشو برو بیرون
---شب بخیر ات
وقتی ووکی رفت بیرون تا تونستم داد زدم انقدر گریه کردم که خوابم برد
روز بعد
دیشب زیاد خوب نبودم واسه همین دیر بیدار شدم ساعت ۱۱ بود که رفتم دوش گرفتم و لباس هام رو پوشیدم داشتم میرفتم بیرون که یه پیام ناشناس دریافت کردم (اگه میخوای حقیقت رو بفهمی ساعت ۱۲ دم کارخونه ی قدیمی هان باش)
+حقیقت این کیه که داره باهام بازی میکنه ؟
رفتم پایین و ماشنم روشن کردم و رفتم تردید داشتم واسه همین اسلحه رو از صندلی عقب برداشتم و رفتم بیرون
در اونجارو که باز کردم کلش تاریک بود میدونستم خبریه و قبلش ادرس رو برای ریچارد فرستادم
رفتم تو فلش گوشیم رو روشن کردم که کل برقا روشن شد دستم گذاشتم رو اسلحه جوری که تابلو نشه کیفم رو بردم عقب رو اسلحه گذاشتم ، اینجا خیلی بزرگ بود ولی همیشه درش قفل بود یه صدای شندیدم و سریع روم رو برگردوندم واقعا احساس بدی داشت که صدای بابام پیچید تو گوشم
علامت ات+
علامت ووکی---
علامت کوک-
علامت بابای ات*
*سلام دختر قشنگم خوش اومدی
برگشتم و نگاه کردم با اسلحه ای که رو سر ووکی بود خودش هم که روی یه صندلیه مشکی نشسته بود و داشت بهم میخندید اب دهنم خوردم و
+جمعتون جمع
*ههههه جات خالی بود گفتم بیای فیلم ببینی
+اون وقت میشه بگی کدوم حقیقت
*به نظرت ووکی میتونه بگه
+چرا همرو وارد بازی های مزخرفت میکنی
*بابد همون موقع کاری که گفتم انجام میدادی
+اگه کاری نداری من برم
*فک نمیکردم پسری که از دوران دبیرستان دوست داشتی رو اینجوری ول کنی بری واقعا. دنیای بدی شده
یه دقیقه نفسم بند اومد انگار همه ی خاطراتی که باهاش داشتم دوباره از اول دیدم بی اهمیت به حرفش راهمو ادامه دادم که صدای تیر توی سرم پیچید بدون هیچ معطلی سرم بزگردوندم رفتم سمت ووکی بابام داشت بلند بلند میخندید
*که برات مهم نبود نه حیف تیر هوای بود بشین باهات حرف دارم
+وقت ندارم سریع بگو
تا خواست حرف بزنه ووکی داد زد
--- ات برو بیرون تو رو خدا برو بیرون
نفهمیدم چی گفت و نشستم رو صندلی
*انتخاب کن یا برمیگردی و اون ادم رو تو میکشی یا ایشون میمیرن
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
+به هر حال جفتشون میمیرن و اهمیتی نمیدم من دیگه سرباز بازی های تو نیستم
خواستم بلند شم که یکی از پشت سر بهم زد چند دقیقه ای گذشت شاید ها سه نیم ساعتی میشد وای وقتی چشمام باز کردم تو کل اون کارخونه ی بزرگ فقط ووکی و من بودیم
بلند شدم و به ووکی نگاه کردم به صندلی بسته شده بود رفتم دستشو باز کردم و نشستم رو زمین با حالت سوالی نگاش کردم
---گفتم باید از اینجا بری چرا گوش ندادی
+نشنیدم
---ات اگه فهمیدی تو این مدت. چه اتفاقی افتاده لطفا خودتو مقصر ندون
+چرا همه دارن با رمز باهام حرف میزنن چرا یکی نیست یه چیزی بگههههه هاااا
---چو تو خودت هیچ وقت نذاشتی برات توضیح بدم
+خب چیه
---میفهمی ولی این اخرین باریه که پیش همیم
+چی داری میگی اخرین بار چیه
وقتی میخواست حرف بزنه در باز شد و همه چی خیلی سریع بود که فقط بغل کردن ووکی رو احساس کردم صدای تیر تو کل کترخونه پیچیده بود سرم بالا اوردم و صورتش نگاه کردم با لبخند نگام میکرد و افتاد رو زمین
+ووکی تووو حالت خوبههه هی جواب منو بدهه
با صدای که به سختی میشد شنید گفت
---من.. همیشه دوست داشتم و دارم...
نمیتونستم جلوی گریه ام بگیرم
+هی تو چی میگی پسرر ببین چیزی نیست خوب میشی باشه تو رو خدا فقط بیدار بمون ببین چیزی نیست .....
ریچارد و کوک اومدن اینجا
من هنوز ووکی تو بغلم بود دست خونیشو اورد بالا گذاشت رو صورتم
---ات مراقب خودت باش...و حوا..حواست به تیله(سگش) باشه میدونی که چقدر برام مهمید
+نه خودت باید مراقبش باشی تو ....تو نباید بری 😭
دستاش از رو صورتم افتاد که با تموم وجودم داد زدمم...
ریچاد اومد که منو بلند کنه تو صورتش میشد غم رو دید
از زبون کوک
وارد کارخونه شدیم دیدم ات ووکی تو بغلش و داره گریه میکنه و سزش رو گذاشته رو سینه ی ووکی اومدم برم جلو که ریجارد رفت و اونو بغل کرد
نمیدونستم باید چیکار کنم همونجا نشستم رو زمین
۲۳.۹k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.