My handsome teacher pt8
My handsome teacher pt8
معلم خوشتیپ من
(ویو نامجون)
راستش بخاطر کار پدرامون من و والریا مجبور شدیم باهم وارد رابطه شیم...هرچند که والریا هیچوقت مخالف نبوده چونکه همیشه میخواست یه دوست پسر مثل من داشته باشه اما من با این رابطه مخالف بودم و بزور مادرم انجامش دادم...رفتم تو اتاقم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم
_اخیشش امروز چقدر خسته شدم
گوشیمو باز کردم و رفتم تو اینستا و پیج ات رو پیدا کردم...داشتم عکساشو نگا میکردم...لامصب چطور میتونه انقدر خوشگل و کیوت باشه...چرا انقدر جذبش شدم...همینجوری داشتم عکساشو نگا میکردم که یهو در زدن
*عشقم...میتونم بیام تو؟
_بیا تو
والریا اومد و نشست کنارم
*خب ببین میدونی که من چقدر دوست دارم...ما قراره با هم ازدواج کنیم...پس از اون دختره فاصله بگیر...اون اصن در حد تو نیست
_والریا...خودت میدونی من هیچوقت تو رو دوست نداشتم...و فقط با اجبار مامانم باهات وارد رابطه شدم و کسی هم مجبورم نکرده ازت جدا نشم...خودت میدونی که اگه به پدرم بگم خیلی راحت کاری میکنه دیگه هیچوقت همو نبینیم...پس اگه میخای جدا نشیم به من کاریت نباشه...به ات هم آسیبی نزن...من به هرکسی که بخوام نزدیک میشم...تو هم حق دخالت نداری...الانم اگه میشه برو بیرون میخام بخوابم
*اما
_شبت بخیر
والریا پاشد و با عصبانیت از اتاقم رفت بیرون منم خوابیدم
(ویو والریا)
چطور میتونه انقدر گستاخ باشه؟(ادمین:گستاخ عمته)...من همیشه سعی میکنم به اون ابراز علاقه کنم اما اون میگه منو دوست نداره؟نکنه تو یه روز از ات خوشش اومده؟اون دختره ی...هوففف...باید یکاری کنم...اینجوری نمیشه
رفتم پایین پیش مامان نامجون راستش اون خیلی منو دوسم داره و میتونم راحت خرش کنم
م نامجون : چی شد دخترم؟
*مامان باید برم...خداحافظ
م نامجون : اما
فوری رفتم بیرون و به دوستم زنگ زدم
(ویو نامجون)
هرکاری کردم خوابم نبرد...رفتم تو بالکن وایساده بودم که دیدم والریا با عجله و عصبانی از خونه رفت بیرون...تو حیاط وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد...میتونستم خوب صداشو بشنوم پس فهمیدم چه نقشه ای داره...فوری لباس پوشیدم و رفتم دنبالش
ادامه دارد...
معلم خوشتیپ من
(ویو نامجون)
راستش بخاطر کار پدرامون من و والریا مجبور شدیم باهم وارد رابطه شیم...هرچند که والریا هیچوقت مخالف نبوده چونکه همیشه میخواست یه دوست پسر مثل من داشته باشه اما من با این رابطه مخالف بودم و بزور مادرم انجامش دادم...رفتم تو اتاقم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم و رو تختم دراز کشیدم
_اخیشش امروز چقدر خسته شدم
گوشیمو باز کردم و رفتم تو اینستا و پیج ات رو پیدا کردم...داشتم عکساشو نگا میکردم...لامصب چطور میتونه انقدر خوشگل و کیوت باشه...چرا انقدر جذبش شدم...همینجوری داشتم عکساشو نگا میکردم که یهو در زدن
*عشقم...میتونم بیام تو؟
_بیا تو
والریا اومد و نشست کنارم
*خب ببین میدونی که من چقدر دوست دارم...ما قراره با هم ازدواج کنیم...پس از اون دختره فاصله بگیر...اون اصن در حد تو نیست
_والریا...خودت میدونی من هیچوقت تو رو دوست نداشتم...و فقط با اجبار مامانم باهات وارد رابطه شدم و کسی هم مجبورم نکرده ازت جدا نشم...خودت میدونی که اگه به پدرم بگم خیلی راحت کاری میکنه دیگه هیچوقت همو نبینیم...پس اگه میخای جدا نشیم به من کاریت نباشه...به ات هم آسیبی نزن...من به هرکسی که بخوام نزدیک میشم...تو هم حق دخالت نداری...الانم اگه میشه برو بیرون میخام بخوابم
*اما
_شبت بخیر
والریا پاشد و با عصبانیت از اتاقم رفت بیرون منم خوابیدم
(ویو والریا)
چطور میتونه انقدر گستاخ باشه؟(ادمین:گستاخ عمته)...من همیشه سعی میکنم به اون ابراز علاقه کنم اما اون میگه منو دوست نداره؟نکنه تو یه روز از ات خوشش اومده؟اون دختره ی...هوففف...باید یکاری کنم...اینجوری نمیشه
رفتم پایین پیش مامان نامجون راستش اون خیلی منو دوسم داره و میتونم راحت خرش کنم
م نامجون : چی شد دخترم؟
*مامان باید برم...خداحافظ
م نامجون : اما
فوری رفتم بیرون و به دوستم زنگ زدم
(ویو نامجون)
هرکاری کردم خوابم نبرد...رفتم تو بالکن وایساده بودم که دیدم والریا با عجله و عصبانی از خونه رفت بیرون...تو حیاط وایساده بود و با تلفن صحبت میکرد...میتونستم خوب صداشو بشنوم پس فهمیدم چه نقشه ای داره...فوری لباس پوشیدم و رفتم دنبالش
ادامه دارد...
۱.۴k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.