پارت۹۳(ببخشید جاییزه معما دیر شد )
يک هفته اي طول کشيد، ولي هيچ خبري از آرتان نشد. همه ي ناخن هام و از زور حرص جويده بودم. بنفشه و شبنم هم مدام منتظر خبر بودن و ديوونه ام کرده بودن. خدايا نکنه اين بار ديگه من و سر کار گذاشته باشه؟ ولي مگه مي شه؟ کار خودش هم به من گير بود، ديگه فقط من محتاج اون نبودم. شايدم من و اسکل کرده بود و اصلا مشکلي توي زندگيش نبود. همون شبي که ازش جدا شدم، از فرداش منتظر بودم بابا بگه مامان آرتان تماس گرفته، ولي هيچ خبري نشد که نشد. بازم شماره اش و به من نداده بود که بتونم در صورت لزوم خبري ازش بگيرم.....
هم نگرفته بود، انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هي پله ها رو بالا مي رفتم و از روي نرده سر مي خوردم پايين. عزيز مدام غر مي زد و حرص مي خورد، ولي دست خودم نبود، حسابي عصبي شده بودم. بابا هم مي دونست يه چيزيم شده، ولي به پر و پام نمي پيچيد، مي دونست که اين جور وقتا نبايد ازم سوالي بپرسه، چون بدتر مي شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته يه روز که توي اتاق نشسته بودم و بي هدف با لپ تاپم بازي مي کردم، در اتاق باز شد و عزيز اومد تو. بر عکس هميشه، حتي حوصله ي عزيز و هم نداشتم. توجهي نکردم و به بازيم ادامه دادم. عزيز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسک و کارت دارم مادر.
- بگو عزيز مي شنوم.
- دِ ننه ببند در اون و، بذار من حرفم و بزنم، بعد که رفتم بشين کارت و بکن. اين جوري منم حواسم مي ره تو اون، يادم مي ره چي مي خواستم بگم.
براي اين که زودتر حرفش و بزنه و بره، در لپ تاپ و با غيض بستم و گفتم:
- بفرماييد مي شنوم!
- اوه! کي مي ره اين همه راه و؟! اخلاقه تو داري يا زهر هلاهل؟
- بگو عزيز دل و دماغ ندارما!
عزيز زير لب گفت:
- چه روزي هم اينا زنگ زدن! اين که حوصله نداره، حالا بهش بگم مي گه نه!
با تعجب گفتم:
- چي گفتي عزيز؟!
- هيچي مادر، راستش اومدم يه خبري بهت بدم. البته به من ربطي نداره، يهو نپري به من ها! بابات زنگ زد گفت.
رادارام داشت به کار مي افتاد:
- خب؟!
هم نگرفته بود، انگار اصلا براش مهم نبود. مثل مرغ پر کنده هي پله ها رو بالا مي رفتم و از روي نرده سر مي خوردم پايين. عزيز مدام غر مي زد و حرص مي خورد، ولي دست خودم نبود، حسابي عصبي شده بودم. بابا هم مي دونست يه چيزيم شده، ولي به پر و پام نمي پيچيد، مي دونست که اين جور وقتا نبايد ازم سوالي بپرسه، چون بدتر مي شم. بالاخره بعد از گذشتن دو هفته يه روز که توي اتاق نشسته بودم و بي هدف با لپ تاپم بازي مي کردم، در اتاق باز شد و عزيز اومد تو. بر عکس هميشه، حتي حوصله ي عزيز و هم نداشتم. توجهي نکردم و به بازيم ادامه دادم. عزيز نشست لب تخت و گفت:
- ببند در اون ماسماسک و کارت دارم مادر.
- بگو عزيز مي شنوم.
- دِ ننه ببند در اون و، بذار من حرفم و بزنم، بعد که رفتم بشين کارت و بکن. اين جوري منم حواسم مي ره تو اون، يادم مي ره چي مي خواستم بگم.
براي اين که زودتر حرفش و بزنه و بره، در لپ تاپ و با غيض بستم و گفتم:
- بفرماييد مي شنوم!
- اوه! کي مي ره اين همه راه و؟! اخلاقه تو داري يا زهر هلاهل؟
- بگو عزيز دل و دماغ ندارما!
عزيز زير لب گفت:
- چه روزي هم اينا زنگ زدن! اين که حوصله نداره، حالا بهش بگم مي گه نه!
با تعجب گفتم:
- چي گفتي عزيز؟!
- هيچي مادر، راستش اومدم يه خبري بهت بدم. البته به من ربطي نداره، يهو نپري به من ها! بابات زنگ زد گفت.
رادارام داشت به کار مي افتاد:
- خب؟!
۱.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.