💦رمان زمستان💦 پارت 88
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دیانا صبر کن..
دیانا: برو ارسلان...
ارسلان: دیانا وایسا میگم...
دیانا: وایستادم و رومو کردم سمتش...چیه؟
ارسلان: دیانا بیا بریم خونه
دیانا: نمیخوام اصن میخوام قدم بزنم...
ارسلان: وسط خیابون؟
دیانا: اره وسط خیابون..
ارسلان: دیانا هوا سرده بیا بریم با ماشین خونه
ساعت چهار صبحه
دیانا: اون مشکل خودته...اومدم بر گردم حرکت کنم...
ارسلان: پس ی لحظه وایسا..
دیانا: وایستادم دیدم رفت سمت ماشین و قفل کرد و اومد سمتم...جلو جلو حرکت کردم ارسلانم پشت سرم میومد غرورم اجازه نمیداد ازش بپرسم چی شده...تو فکر بودم ک ارسلان منو کشید تو بغلش و ادامه داد به راهش
ارسلان: دیانا
دیانا: بله؟
ارسلان: میگم ی چیزی باید بهت بگم..
دیانا: خب بگو
ارسلان: من ی چند وقت نیستم..
دیانا: یعنی چی؟
ارسلان: کارای شرکت تو اون شیش ماه ی کوچولو کارا عقب افتاده برا همین باید برم پیش بابام...
دیانا: با بهت وایستادم و خیره شدم به چشماش...یعنی میخوای بری خارج از ایران؟..
ارسلان: اره دیانا مجبورم...
دیانا: تا کی؟
ارسلان: معلوم نیس...شاید زود برگشتم
دیانا: منم میخوام بیام..
ارسلان: دیانا نمیشه...
دیانا: با بغضی ک گلومو گرفته بود حرکت کردم سمت ماشین و منتظر شدم تا در ماشین باز کن وقتی ک باز کرد سوار ماشین شدم وبا بغض سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین...
ارسلان: دیانا رسیدیم دیانا...ی دفعه به دیانا نگاه کردم ک...
《رمان زمستون❄》
ارسلان: دیانا صبر کن..
دیانا: برو ارسلان...
ارسلان: دیانا وایسا میگم...
دیانا: وایستادم و رومو کردم سمتش...چیه؟
ارسلان: دیانا بیا بریم خونه
دیانا: نمیخوام اصن میخوام قدم بزنم...
ارسلان: وسط خیابون؟
دیانا: اره وسط خیابون..
ارسلان: دیانا هوا سرده بیا بریم با ماشین خونه
ساعت چهار صبحه
دیانا: اون مشکل خودته...اومدم بر گردم حرکت کنم...
ارسلان: پس ی لحظه وایسا..
دیانا: وایستادم دیدم رفت سمت ماشین و قفل کرد و اومد سمتم...جلو جلو حرکت کردم ارسلانم پشت سرم میومد غرورم اجازه نمیداد ازش بپرسم چی شده...تو فکر بودم ک ارسلان منو کشید تو بغلش و ادامه داد به راهش
ارسلان: دیانا
دیانا: بله؟
ارسلان: میگم ی چیزی باید بهت بگم..
دیانا: خب بگو
ارسلان: من ی چند وقت نیستم..
دیانا: یعنی چی؟
ارسلان: کارای شرکت تو اون شیش ماه ی کوچولو کارا عقب افتاده برا همین باید برم پیش بابام...
دیانا: با بهت وایستادم و خیره شدم به چشماش...یعنی میخوای بری خارج از ایران؟..
ارسلان: اره دیانا مجبورم...
دیانا: تا کی؟
ارسلان: معلوم نیس...شاید زود برگشتم
دیانا: منم میخوام بیام..
ارسلان: دیانا نمیشه...
دیانا: با بغضی ک گلومو گرفته بود حرکت کردم سمت ماشین و منتظر شدم تا در ماشین باز کن وقتی ک باز کرد سوار ماشین شدم وبا بغض سرمو تکیه دادم به شیشه ماشین...
ارسلان: دیانا رسیدیم دیانا...ی دفعه به دیانا نگاه کردم ک...
۱۵۷.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.