&کجایی رز من&
گل رزم فصل ۲
part 1
امروز روز سومی بود که من تمام دنیایم را گم کرده بودم
اعضا با نبود تهیونگ کنار نیومده بودند جین اصلا از اتاقش بیرون نمی امد
در چاله ی افکار بی سر و تهم دست و پا میزدم تا با صدای در به خودم امدم
+بیا تو
جونکوک بود سرشو پایین انداخته بود و به من صورت من نگاه نمیکرد
+چی شده کوک؟
×من متاسفم یوری همش تقصیر من بود( بغض)
+نه اصلا هم تقصیر تو نبوده اون یک اتفاق بود بعدشم تهیونگ حالش خوبه من مطمئنم
جونکوک با این حرفم بغضش ترکید و گفت پلیس ها زنگ زدن توی همون حوالی یک جنازه پیدا کردن
+نه نه اون تهیونگ نیست مگه نه کوکی؟( گریه)
جونکوک به سمتم امد و بغلم کرد
×امید وارم که ته نباشه گریه نکن یوری اروم باش
همون طوری که توی بغل جونکوک بودم گریه میکردم
چند دقیقه همین جوری بودیم بعدش جونکوک گفت
×باید بریم تا جنازه رو شناسایی کنیم
ویو راوی
یوری سرش رو به معنای فهمیدم تکون داد جونکوک از اونجا رفت و یوری رو تنها گذاشت
حال و حوای جونکوک اصلا خوب نبود اون خودشو مقصر میدونست و دلش خیلی به حال یودی میسوخت وقتی گریه های یوری رو دید طاقت نیاورد و بغلش کرد
ویو یوری
جلوی پنجره نشسته بودم و به حیاط نگاه میکردم بوته های رزی که تهیونگ برام کاشته بود خیلی زیبا به نظر میومدن یادش بخیر اولین بوسمون
از فکر کردن به خاطراتم با تهیونگ دست برداشتم و رفتم تا اماده شم
با جونکوک و شینا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
در تمام راه سکوت سنگینی بینمون بود
یکی از پلیس ها: بلاخره امدید
×بله
پلیس: بفرمایید از این طرف
به سمت راه رو هایی رفتیم راه رو های باریک و تاریک که انتهای آن معلوم نبود هوای آنجا خنک
بود جلوی دری که روش نوشته بود سر خانه ایستادیم
پلس در رو باز کرد جونکوک وارد شد و بعد شینا دلم نمیخواست به اون اتاق کوفتی برم اما...
با چیزی که دیدم خشکم زد باورم نمیشد
اون موهای مشکی اون پوست سفید اونا دیگه نبودن فقط تکه ای گوشت که اجزای صورتش تجزیه شده بودن جلوی من بود
(((نکته))))
((((مردم عادی صورت بلک بوی رو ندیدن و فیلیکس هم در مورد فرار کردم اونا چیزی نگفته پس مردم فکر میکنن اونا توی زندانن))))
part 1
امروز روز سومی بود که من تمام دنیایم را گم کرده بودم
اعضا با نبود تهیونگ کنار نیومده بودند جین اصلا از اتاقش بیرون نمی امد
در چاله ی افکار بی سر و تهم دست و پا میزدم تا با صدای در به خودم امدم
+بیا تو
جونکوک بود سرشو پایین انداخته بود و به من صورت من نگاه نمیکرد
+چی شده کوک؟
×من متاسفم یوری همش تقصیر من بود( بغض)
+نه اصلا هم تقصیر تو نبوده اون یک اتفاق بود بعدشم تهیونگ حالش خوبه من مطمئنم
جونکوک با این حرفم بغضش ترکید و گفت پلیس ها زنگ زدن توی همون حوالی یک جنازه پیدا کردن
+نه نه اون تهیونگ نیست مگه نه کوکی؟( گریه)
جونکوک به سمتم امد و بغلم کرد
×امید وارم که ته نباشه گریه نکن یوری اروم باش
همون طوری که توی بغل جونکوک بودم گریه میکردم
چند دقیقه همین جوری بودیم بعدش جونکوک گفت
×باید بریم تا جنازه رو شناسایی کنیم
ویو راوی
یوری سرش رو به معنای فهمیدم تکون داد جونکوک از اونجا رفت و یوری رو تنها گذاشت
حال و حوای جونکوک اصلا خوب نبود اون خودشو مقصر میدونست و دلش خیلی به حال یودی میسوخت وقتی گریه های یوری رو دید طاقت نیاورد و بغلش کرد
ویو یوری
جلوی پنجره نشسته بودم و به حیاط نگاه میکردم بوته های رزی که تهیونگ برام کاشته بود خیلی زیبا به نظر میومدن یادش بخیر اولین بوسمون
از فکر کردن به خاطراتم با تهیونگ دست برداشتم و رفتم تا اماده شم
با جونکوک و شینا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
در تمام راه سکوت سنگینی بینمون بود
یکی از پلیس ها: بلاخره امدید
×بله
پلیس: بفرمایید از این طرف
به سمت راه رو هایی رفتیم راه رو های باریک و تاریک که انتهای آن معلوم نبود هوای آنجا خنک
بود جلوی دری که روش نوشته بود سر خانه ایستادیم
پلس در رو باز کرد جونکوک وارد شد و بعد شینا دلم نمیخواست به اون اتاق کوفتی برم اما...
با چیزی که دیدم خشکم زد باورم نمیشد
اون موهای مشکی اون پوست سفید اونا دیگه نبودن فقط تکه ای گوشت که اجزای صورتش تجزیه شده بودن جلوی من بود
(((نکته))))
((((مردم عادی صورت بلک بوی رو ندیدن و فیلیکس هم در مورد فرار کردم اونا چیزی نگفته پس مردم فکر میکنن اونا توی زندانن))))
۴.۳k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.