گفت :«یه پیشنهاد دارم و پیشنهاد من اینه که غمگین نباشی.»
گفت :«یه پیشنهاد دارم و پیشنهاد من اینه که غمگین نباشی.» و من دهنم باز نشد که بگم غم چیزی نیست که انتخابش کنی؛ بدون اینکه متوجه باشی، جزئی از وجودت میشه و تو چارهای جز همزیستی مسالمتآمیز باهاش نداری. نمیشه به آدمها پیشنهاد داد که غمگین نباشن، نمیشه آدمها رو قانع کرد که شرایط خوبی دارن و غم، اتفاق عاقلانهای نیست! بعضیوقتا غم، آمیخته با سلولهای آدمهاست، انقدر ریشهای و عمیق، که نمیشه براش توجیه عاقلانهای پیدا کرد...
هیچ چیز نگفتم، سکوت کردم؛ غم من رو در آغوش گرفتهبود؛ باهاش انس عمیقی داشتم، شبیه به پسرکی که پدر جذامیش رو دوست داشت بدون اینکه به چهرهی طرد شده و کریهش فکر کنه!...
هیچ چیز نگفتم، سکوت کردم؛ غم من رو در آغوش گرفتهبود؛ باهاش انس عمیقی داشتم، شبیه به پسرکی که پدر جذامیش رو دوست داشت بدون اینکه به چهرهی طرد شده و کریهش فکر کنه!...
۲۱.۳k
۲۶ دی ۱۴۰۰