ازدواج اجباری: پارت14
یونا هم کنار من زانو زد و از کنار من رو بغل کرد
یونا: من نمیدونم برای چی گریه میکنی ولی هرچی که هست عیبی نداره
برای
من یونا شبیه یه بچه بود. شبیه یه بچه بغلش کردم رفتیم توی اتاق انداختمش روی تخت سفت بغلش کردم و گریه کردم. کاری رو انجام دادم که دوست نداشتم کسی ببینه
یونا ویو:
ته خوابش برد. قبلا بهم گفته بود از پنکیک خیلی خوشش میاد منم تصمیم گرفتم پنکیک درست کنم
رفتم پایین و مشغول شدم
بعد از درست کردن پنکیک کمی نوتلا و موز و عسل ریختم روش(دلم میخواد)
همون موقع ته بیدار شده بود و اومد پایین
ته: سلام متاسفم که...
سریع رفتم جلوش دستم رو گذاشتم جلوی دهنش
یونا: هیششش بیا پنکیک بخور
ته: اخجون پنکیک درست کردی
منو بغل کرد و تو هوا چرخوند بعد منو گذاشت زمین بوسه ای به لبم زد بعد دستم رو گرفت دوید به سمت اشپزخونه نشست روی صندلی و شروع کرد به خوردن. منم اینقدر که خوشگل بود فقط نگاش میکردم و توی فکر بودم که چقدر خوشحالم حالا که با تهیونگ ازدواج کردم
ته: بجمب بخور خوشمزس
یه تیکه پنکیک با چنگال اورد تا بخورم خوردم بعد از خوردن پنکیک شروع کردم به جمع کردن ظرف ها و ته هم به کابینت تکیه داده بود و به من نگاه میکرد
ته: حالا که واسم پنکیک درست کردی یه جایزه داری
اومدن نزدیکش و گفتم
یونا: چه جایزه ای
از کمرم گرفت منو گذاشت روی کابینت......
یونا: من نمیدونم برای چی گریه میکنی ولی هرچی که هست عیبی نداره
برای
من یونا شبیه یه بچه بود. شبیه یه بچه بغلش کردم رفتیم توی اتاق انداختمش روی تخت سفت بغلش کردم و گریه کردم. کاری رو انجام دادم که دوست نداشتم کسی ببینه
یونا ویو:
ته خوابش برد. قبلا بهم گفته بود از پنکیک خیلی خوشش میاد منم تصمیم گرفتم پنکیک درست کنم
رفتم پایین و مشغول شدم
بعد از درست کردن پنکیک کمی نوتلا و موز و عسل ریختم روش(دلم میخواد)
همون موقع ته بیدار شده بود و اومد پایین
ته: سلام متاسفم که...
سریع رفتم جلوش دستم رو گذاشتم جلوی دهنش
یونا: هیششش بیا پنکیک بخور
ته: اخجون پنکیک درست کردی
منو بغل کرد و تو هوا چرخوند بعد منو گذاشت زمین بوسه ای به لبم زد بعد دستم رو گرفت دوید به سمت اشپزخونه نشست روی صندلی و شروع کرد به خوردن. منم اینقدر که خوشگل بود فقط نگاش میکردم و توی فکر بودم که چقدر خوشحالم حالا که با تهیونگ ازدواج کردم
ته: بجمب بخور خوشمزس
یه تیکه پنکیک با چنگال اورد تا بخورم خوردم بعد از خوردن پنکیک شروع کردم به جمع کردن ظرف ها و ته هم به کابینت تکیه داده بود و به من نگاه میکرد
ته: حالا که واسم پنکیک درست کردی یه جایزه داری
اومدن نزدیکش و گفتم
یونا: چه جایزه ای
از کمرم گرفت منو گذاشت روی کابینت......
۸.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.