p:⁴⁵
....درست مقابلش دو زانو نشستم ...
اما اون اصلا حالی ک بهم دست داد واسش مهم نبود و به حرفاش ادامه داد:پدر تو ...من عاشقش بودم ... اما اون من و نخواست...پسم زد (یه خنده هیستریک کرد و گفت) ولی اشتباه کرد ...بزرگ ترین اشتباه عمرش ...با یه کلفت ازدواج کرد و از اون عمارت برای همیشه فرار کرد ...مثل یه ترسو...اون حتی از مادر خودشم ک مخالف این ازدواج بود فرار کرد و رفت ...اما پیدا کردن اونا واسه من کاری نداشت...خیلی راحت توی یکی از محل های پایین سئول پیداشون کردم ...اما زیاد جا به جا میشدن و ولی من هر بار پیداشون میکردم...اخرین بار ...اخرین بار ک پیداشون کردم و اطلاعات ازشون بدست اوردم ...خبر به دنیا اومدن بچه اولشو بهم داد ....میفهمیی...
با داد اخرش فقط اشکای من بود ک میریخت زمین و به زندگی بدبختانیه مادرم فکر میکردم ...
صدای مادر تهیونگ گرفت و اینبار یواش گفت:خیلی سخته ببینی عشقت پدر شده و حالا بچه داره ....انقدر ک حس نفرت کل وجودت و میگره و واسه نابودی خانوداش دست به هر کاری میزنی ...حتی عضو شدن توی تیم مافیا...انقدر خطرناک....هانول خیلی بی حق مرد ....خیلی جوون بود ک کشتمش ....کشتمش و جاشو توی این خاندان گرفتم ..همه فکر میکنن موقع به دنیا اوردن تهیونگ مرده ولی این اشتباهه ...من کشتمش...با دستای خودم ....درسته برادرش زندگیمو نابود کرد ولی خواهرش تقاص پس داد و این دلم و خنک کرد ....حتی وقتی خبر مرگ پدرت و بهم اطلاع دادن انقدر دلم خنک نشده بود ....
پدرم....پ..پدرم مرده...واسه همیشه...فکر میکردم ولم کرد ..و رفته اما الان بهم میگه مرده داره دوروغ میگه ..م..میدونم....
با داد گفتم:پدر من نمرده ...اون...اون رفته
خیلی بی تفاوت و با چشمایی ک از حرص سرخ شده بود گفت:مرده ....بهم گفتن سرطان داشته و مرده ...هم پدرت هم مادرت جفتشون به جهنم رفتن....
با داد گفتم:راجبشون درست حرف بزن ...تو کی...تو کی ک از همه اینا خبر داری ...اصلا از کجا حرفتو باور کنمم
صدام گرفته بود ...داد میزدم و این داد بیشتر شبیه جیغ از روی درد توی سینه ام بود ...
مادر تهیونگ با حرص و صدای ارومی و خش داری گفت:من نامزد پدرت بودم ک...ک با اون زن فرار کرد و من و برای همیشه بدون فکر کردن به ابروی خانواده ام ول کرد و رفت ...رفت پی زندگی ک حاصلش دوتا بچه بودن یکی تو یکی برادرت .....تا چند سال از وجود تو خبر نداشتم چون دیگ پیگیر زندگیشون نبودم و برام مهم نبود ...ولی وقتی هفت سالگی ترو توی عمارت یکی از دوستام موقع کار دیدم ..شناختمت ..از رنگ چشمات...رنگ چشمات داد میزد مادرت کیه...وقتی تحقیق کردم دیدم اره حدسم درست بود و زدم وسط خال اقای جون وو فرزند دومشم اورده بود اونجا بود ک فهمیدم هم مادرت و هم پدرت بلاخره جون دادن و تو به این روز افتادی اما از برادرت خبر ندارم اونم یه دیوونه مثل پدرت و مادرته و با فرار کردنش از خونه معلوم نیست کدوم گوری با چه وضعیتی داره زندگی میکنه ...از کجا معلوم شاید اونم رفته اون دنیا شایدم زندش هر کدوم یه جایی این دنیا زندگی میکنن... اما اگه زنده باشه ...اون زندگی میکنه..ولی تو دیگ ن ...تو هم مثل مادرتی چشمای اون و داری ذات زیادی مهربونه اون و داری باید برای همیشه بمیری...
(تهیونگ)
عرض اتاق و فقط میرفتم و میومدم حواسم به هیجا نبود و کلافه فقط توی موهام دست میکشیدم ...وقتی م اون شنود از کار افتاد کتم و برداشتم ک برم اما جیمین مانع شد و نزاشت ...گفت بهتره صبر کنیم اما دلیل این همه خونسردیش و نمیفهمیدم و با داد گفتم:ولم کن جیمینن
جیمین اروم گفت:یواش ...اروم باش ..هنوز زوده تهیونگ ...نیم ساعتم نیست ا/ت رفته ...
اما اون اصلا حالی ک بهم دست داد واسش مهم نبود و به حرفاش ادامه داد:پدر تو ...من عاشقش بودم ... اما اون من و نخواست...پسم زد (یه خنده هیستریک کرد و گفت) ولی اشتباه کرد ...بزرگ ترین اشتباه عمرش ...با یه کلفت ازدواج کرد و از اون عمارت برای همیشه فرار کرد ...مثل یه ترسو...اون حتی از مادر خودشم ک مخالف این ازدواج بود فرار کرد و رفت ...اما پیدا کردن اونا واسه من کاری نداشت...خیلی راحت توی یکی از محل های پایین سئول پیداشون کردم ...اما زیاد جا به جا میشدن و ولی من هر بار پیداشون میکردم...اخرین بار ...اخرین بار ک پیداشون کردم و اطلاعات ازشون بدست اوردم ...خبر به دنیا اومدن بچه اولشو بهم داد ....میفهمیی...
با داد اخرش فقط اشکای من بود ک میریخت زمین و به زندگی بدبختانیه مادرم فکر میکردم ...
صدای مادر تهیونگ گرفت و اینبار یواش گفت:خیلی سخته ببینی عشقت پدر شده و حالا بچه داره ....انقدر ک حس نفرت کل وجودت و میگره و واسه نابودی خانوداش دست به هر کاری میزنی ...حتی عضو شدن توی تیم مافیا...انقدر خطرناک....هانول خیلی بی حق مرد ....خیلی جوون بود ک کشتمش ....کشتمش و جاشو توی این خاندان گرفتم ..همه فکر میکنن موقع به دنیا اوردن تهیونگ مرده ولی این اشتباهه ...من کشتمش...با دستای خودم ....درسته برادرش زندگیمو نابود کرد ولی خواهرش تقاص پس داد و این دلم و خنک کرد ....حتی وقتی خبر مرگ پدرت و بهم اطلاع دادن انقدر دلم خنک نشده بود ....
پدرم....پ..پدرم مرده...واسه همیشه...فکر میکردم ولم کرد ..و رفته اما الان بهم میگه مرده داره دوروغ میگه ..م..میدونم....
با داد گفتم:پدر من نمرده ...اون...اون رفته
خیلی بی تفاوت و با چشمایی ک از حرص سرخ شده بود گفت:مرده ....بهم گفتن سرطان داشته و مرده ...هم پدرت هم مادرت جفتشون به جهنم رفتن....
با داد گفتم:راجبشون درست حرف بزن ...تو کی...تو کی ک از همه اینا خبر داری ...اصلا از کجا حرفتو باور کنمم
صدام گرفته بود ...داد میزدم و این داد بیشتر شبیه جیغ از روی درد توی سینه ام بود ...
مادر تهیونگ با حرص و صدای ارومی و خش داری گفت:من نامزد پدرت بودم ک...ک با اون زن فرار کرد و من و برای همیشه بدون فکر کردن به ابروی خانواده ام ول کرد و رفت ...رفت پی زندگی ک حاصلش دوتا بچه بودن یکی تو یکی برادرت .....تا چند سال از وجود تو خبر نداشتم چون دیگ پیگیر زندگیشون نبودم و برام مهم نبود ...ولی وقتی هفت سالگی ترو توی عمارت یکی از دوستام موقع کار دیدم ..شناختمت ..از رنگ چشمات...رنگ چشمات داد میزد مادرت کیه...وقتی تحقیق کردم دیدم اره حدسم درست بود و زدم وسط خال اقای جون وو فرزند دومشم اورده بود اونجا بود ک فهمیدم هم مادرت و هم پدرت بلاخره جون دادن و تو به این روز افتادی اما از برادرت خبر ندارم اونم یه دیوونه مثل پدرت و مادرته و با فرار کردنش از خونه معلوم نیست کدوم گوری با چه وضعیتی داره زندگی میکنه ...از کجا معلوم شاید اونم رفته اون دنیا شایدم زندش هر کدوم یه جایی این دنیا زندگی میکنن... اما اگه زنده باشه ...اون زندگی میکنه..ولی تو دیگ ن ...تو هم مثل مادرتی چشمای اون و داری ذات زیادی مهربونه اون و داری باید برای همیشه بمیری...
(تهیونگ)
عرض اتاق و فقط میرفتم و میومدم حواسم به هیجا نبود و کلافه فقط توی موهام دست میکشیدم ...وقتی م اون شنود از کار افتاد کتم و برداشتم ک برم اما جیمین مانع شد و نزاشت ...گفت بهتره صبر کنیم اما دلیل این همه خونسردیش و نمیفهمیدم و با داد گفتم:ولم کن جیمینن
جیمین اروم گفت:یواش ...اروم باش ..هنوز زوده تهیونگ ...نیم ساعتم نیست ا/ت رفته ...
۱۸۸.۳k
۰۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.