𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁷
ویو کوک
وارد اتاقش شدم نگاهی به سینی غذا انداختم از تمام غذاها فقط رامیون، بوسام و بیشتر از همه یبیبیمباپ خورده شده بود...
خوبه الان میدونم غذای مورد علاقش چیه....به خدمتکارا گفته بودم برن....بهشون مرخصی دادم....الان تو این عمارت من، ات چند تا بادیگارد و آشپز هست......
کوک: چه خبر؟
ات: اوهوم هیچی...(مکث)...بابت غذا ممنون*آروم*
کوک:*لبخند*
خیلی زیادی با ادب بود....امیدوارم همینجوری هم بمونه.....
به سمت پنجره اتاق رفتم بارون شدیدی شروع شد...از اون بارونایی که تا صبح ادامه داره....کنار ات رو تخت نشستم...به همدستام گفته بودم تموم شناسنامه و... رو که مربوط به اته رو برام بیارن...الان همه چی درمورد سن، اسم و خانوادش و زندگیش اطلاع دارم...
من نمیدونم چجوری با دخترا رفتار کنم...اگه ازم خوشش نیاد چی؟...اصلا برای چی اومدم پیشش میخواستم چی بگم؟؟
کوک: عاممم......
چی بگم؟!.. به ساعت مچ دستم نگاهی انداختم...چقد زود ساعت ده صبح شد......
کوک: مدرسه...(مکث)... میری؟
ات: بله
کوک: باید یه جای دیگه ثبت نامت کنم..
ات: باشه*ناراحت*
نه...نمیخوام ناراحتی روش رو ببینم... ولی اگر تو مدرسه قبلی ادامه تحصیل بده صد درصد پدر و مادرش میفهمن!....
دستمو تو جیب کُتم کردم...یه آبنبات بیرون اوردم و کیسه روشو باز کردم...کنار آبنبات یه بج س.ینه بهش دادم...
ات: این چیه؟*اشاره به بج سی.نه*
کوک: خب... اینو من بهت هدیه میدم
ات: مرسی*ذوق کم*
کوک:*لبخند*
باید دلشو به دست بیارم... یه کاری کنم که باهام راحت باشه....بلند شدم و از اتاق با لبخند خارج شدم....و درو بستم...
ویو ات
چقد بابای جدیدم خوشگله......... ولی دلم واسه بابای واقعیم تنگ شده لم میخواد هرچی زودتر برمو ببینمش و دلیل این کارش رو ازش بپرسم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا شونه روم کشیدم مینطور که داشتم فکر میکردم چشمام گرم شد و خوابم برد انگار خسته سه ساله بودم در این حد خوابم میومد....
(فلش بک ساعت ⁸ شب)
ویو کوک
وارد اتاقش شدم نگاهی به سینی غذا انداختم از تمام غذاها فقط رامیون، بوسام و بیشتر از همه یبیبیمباپ خورده شده بود...
خوبه الان میدونم غذای مورد علاقش چیه....به خدمتکارا گفته بودم برن....بهشون مرخصی دادم....الان تو این عمارت من، ات چند تا بادیگارد و آشپز هست......
کوک: چه خبر؟
ات: اوهوم هیچی...(مکث)...بابت غذا ممنون*آروم*
کوک:*لبخند*
خیلی زیادی با ادب بود....امیدوارم همینجوری هم بمونه.....
به سمت پنجره اتاق رفتم بارون شدیدی شروع شد...از اون بارونایی که تا صبح ادامه داره....کنار ات رو تخت نشستم...به همدستام گفته بودم تموم شناسنامه و... رو که مربوط به اته رو برام بیارن...الان همه چی درمورد سن، اسم و خانوادش و زندگیش اطلاع دارم...
من نمیدونم چجوری با دخترا رفتار کنم...اگه ازم خوشش نیاد چی؟...اصلا برای چی اومدم پیشش میخواستم چی بگم؟؟
کوک: عاممم......
چی بگم؟!.. به ساعت مچ دستم نگاهی انداختم...چقد زود ساعت ده صبح شد......
کوک: مدرسه...(مکث)... میری؟
ات: بله
کوک: باید یه جای دیگه ثبت نامت کنم..
ات: باشه*ناراحت*
نه...نمیخوام ناراحتی روش رو ببینم... ولی اگر تو مدرسه قبلی ادامه تحصیل بده صد درصد پدر و مادرش میفهمن!....
دستمو تو جیب کُتم کردم...یه آبنبات بیرون اوردم و کیسه روشو باز کردم...کنار آبنبات یه بج س.ینه بهش دادم...
ات: این چیه؟*اشاره به بج سی.نه*
کوک: خب... اینو من بهت هدیه میدم
ات: مرسی*ذوق کم*
کوک:*لبخند*
باید دلشو به دست بیارم... یه کاری کنم که باهام راحت باشه....بلند شدم و از اتاق با لبخند خارج شدم....و درو بستم...
ویو ات
چقد بابای جدیدم خوشگله......... ولی دلم واسه بابای واقعیم تنگ شده لم میخواد هرچی زودتر برمو ببینمش و دلیل این کارش رو ازش بپرسم روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا شونه روم کشیدم مینطور که داشتم فکر میکردم چشمام گرم شد و خوابم برد انگار خسته سه ساله بودم در این حد خوابم میومد....
(فلش بک ساعت ⁸ شب)
۱۵.۶k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.