✞رمان انتقام✞ پارت 44
•انتقام•
ارسلان: دیانا ما ک قبلا کنار هم خوابیدیم...
دیانا: اون موقع ها ناخواسته بوده...
ارسلان: دیانا...تا اومدم حرفمو بزنم دیانا بالشتشو برداشت ک بره پایین ک...
دیانا: داشتم میرفتم رو کاناپه بغل تخت بخوابم ک ی دفعه دستم کشیده شد از به سمت ارسلان و تو بغلش افتادم...ارسلان ولم کن دیگه
ارسلان: بخواب دیگه..
دیانا: مگه بچم...
ارسلان: اره
دیانا: من بچه نیستم تازه دیگه باهات حرفم نمیزدم همینجوری داشتم غر میزدم و چرت پرت میگفتم ک لبای ارسلان صدامو خفه کرد...بعد چند ثانیه ازم جدا شد و چشم غره ای بهش رفتم...یادت گرفتی راهشو...
ارسلان: همینی ک هست
دیانا: بدون هیچ اعتراضی خودمو تو بغلش جا دادم
و کم کم چشام گرم شد...
_صبح_
رضا: خب پانیذ من چیکار کنم داری دیوونم میکنی؟
پانیذ: تو اصلن برای من ارزش قائل نیستی اصن فک کنم ی چند وقت نباشم یادت میره ی پانیذ نامی هم تو زندگیت هست ازت متنفرم ک انقدر
بی اهمیت از کنار من رد میشی...
با سوختن ی طرف صورتم اشک تو چشام حلقه زد سرمو پایین گرفتم...
مهراب: عه رضا چیکار میکنی با این بیچاره...
پانیذ: بدون اهمیت کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
رضا: اه گند زدم متنفرم از خودم ک اینکارو کردم...
_
دیانا: با صدای داد و بیداد پانیذ و رضا از خواب بیدار شدیم
سریع از اتاق رفتم بیرون ک دیدم پانیذ از خونه زد بیرون
ی نگاهی به ارسلان انداختم ک گیج داشت نگاهم میکرد سریع ی هودی برداشتم و شلوارمم اسپورت بود رفتم دنبال پانیذ...
پانیذ: همینجوری اشک میریختم و راه میرفتم ک ی دفعه دستم توسط ی نفر کشیده شد و بعدش با چیزی ک روی دهنم قرار گرفت همه چی برام سیاه شد...
دیانا: پشت پانیذ بودم ک ی دفعه دیدم ی مرده از پشت پانیذ و بیهوش کرد دویدم سمتش و دست مرده رو کشیدم...ولش کنید( با جیغ)ک باز ضربه ای ک به سرم خورد هیچی نفهمیدم...
(رفتین خماری تا عصر ساعتای 3 اینا😈)
ارسلان: دیانا ما ک قبلا کنار هم خوابیدیم...
دیانا: اون موقع ها ناخواسته بوده...
ارسلان: دیانا...تا اومدم حرفمو بزنم دیانا بالشتشو برداشت ک بره پایین ک...
دیانا: داشتم میرفتم رو کاناپه بغل تخت بخوابم ک ی دفعه دستم کشیده شد از به سمت ارسلان و تو بغلش افتادم...ارسلان ولم کن دیگه
ارسلان: بخواب دیگه..
دیانا: مگه بچم...
ارسلان: اره
دیانا: من بچه نیستم تازه دیگه باهات حرفم نمیزدم همینجوری داشتم غر میزدم و چرت پرت میگفتم ک لبای ارسلان صدامو خفه کرد...بعد چند ثانیه ازم جدا شد و چشم غره ای بهش رفتم...یادت گرفتی راهشو...
ارسلان: همینی ک هست
دیانا: بدون هیچ اعتراضی خودمو تو بغلش جا دادم
و کم کم چشام گرم شد...
_صبح_
رضا: خب پانیذ من چیکار کنم داری دیوونم میکنی؟
پانیذ: تو اصلن برای من ارزش قائل نیستی اصن فک کنم ی چند وقت نباشم یادت میره ی پانیذ نامی هم تو زندگیت هست ازت متنفرم ک انقدر
بی اهمیت از کنار من رد میشی...
با سوختن ی طرف صورتم اشک تو چشام حلقه زد سرمو پایین گرفتم...
مهراب: عه رضا چیکار میکنی با این بیچاره...
پانیذ: بدون اهمیت کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
رضا: اه گند زدم متنفرم از خودم ک اینکارو کردم...
_
دیانا: با صدای داد و بیداد پانیذ و رضا از خواب بیدار شدیم
سریع از اتاق رفتم بیرون ک دیدم پانیذ از خونه زد بیرون
ی نگاهی به ارسلان انداختم ک گیج داشت نگاهم میکرد سریع ی هودی برداشتم و شلوارمم اسپورت بود رفتم دنبال پانیذ...
پانیذ: همینجوری اشک میریختم و راه میرفتم ک ی دفعه دستم توسط ی نفر کشیده شد و بعدش با چیزی ک روی دهنم قرار گرفت همه چی برام سیاه شد...
دیانا: پشت پانیذ بودم ک ی دفعه دیدم ی مرده از پشت پانیذ و بیهوش کرد دویدم سمتش و دست مرده رو کشیدم...ولش کنید( با جیغ)ک باز ضربه ای ک به سرم خورد هیچی نفهمیدم...
(رفتین خماری تا عصر ساعتای 3 اینا😈)
۴۷.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.