یین و یانگ (پارت ۵۱)
شوکه شدم ، خواستم بلند شم ولی نتونستم . جونگکوک که متوجه شد ، گفت : نه نه...تو استراحت کن . گفتم : خیلی ممنون . اگه شما نبودین ، من...قطعا می مردم . لبخند زد و گفت : آه...کاری نکردم .
گفتم : چیزیت که نشد؟آسیب ندیدی؟تهیونگ چی؟ سرتا پاشو نگاه کردم و دنبال جای کبودی و زخم گشتم. گفت : نه چیزی مون نشد . خداروشکر اتفاقی براس نیفتاده. چند لحظه ای به سکوت گذشت . معذب بودم که دراز کشیدم ، با مِن و مِن گفتم : ام...بخشید...میشه...کمک کنی بشینم؟ فوری بلند شد و گفت : حتما . اول دکمه تخت رو زد و تخت یکم اومد بالا . اومد کنارم و کمرم رد یکم به طرف بالا کشید . دستش به زخمام خورد . نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم : آخ! نگران نگام کرد و گفت : چی شد؟
گفتم : هیچی...دستت خورد به زخمام . خجالت کشید و گفت : آه...ببخشید . گفتم : عیبی نداره . حس عجیبی داشتم وقتی دستش به کمرم می خورد . خواست بالش رو درست کنه ، که روم خم شد(از بغل ،یعنی ا/ت نیم رخ کوک رو میبینه) و صورتش درست جلوی صورتم بود . نفسم بند اومده بود ، ضربان قلبم تندتر می زد . کارش که تموم شد دوباره نشست روی صندلی . یکم که آروم تر شدم گفتم : مطمئنی برات دردسر نمیشه ، همین الانم ممکنه کسی بشناستت .
"ویو جونگکوک"
اون نگران من بود ؟ بهم دلگرمی می داد . لبخند زدم و گفتم : نگران نباش مشکلی پیش نمیاد . انکار که بو برده باشه پرسید : کمپانی کاریتون نداشت؟ تنبیهی چیزی که نکرد؟ موندم چی بگم ، گفتم : نه...راستی دکترات چی گفتن ؟ آخ...ضایع شد که...
با یه نگاه عاقل اندر صفی نگام کرد و گفت : کل مدت بیهوش بودم چیزی نمیدونم .
دیگه دیر بود نمی شد بیشتر از این بمونم . گفتم : خب دیگه من میرم تا تو به استراحتت برسی . بلند شدم که برم ولی...دلم نمیومد همین شکلی برم . اصن هز چی بادا باد .
"ویو ا/ت"
بلند شد که بره ولی...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
گفتم : چیزیت که نشد؟آسیب ندیدی؟تهیونگ چی؟ سرتا پاشو نگاه کردم و دنبال جای کبودی و زخم گشتم. گفت : نه چیزی مون نشد . خداروشکر اتفاقی براس نیفتاده. چند لحظه ای به سکوت گذشت . معذب بودم که دراز کشیدم ، با مِن و مِن گفتم : ام...بخشید...میشه...کمک کنی بشینم؟ فوری بلند شد و گفت : حتما . اول دکمه تخت رو زد و تخت یکم اومد بالا . اومد کنارم و کمرم رد یکم به طرف بالا کشید . دستش به زخمام خورد . نتونستم خودمو کنترل کنم و گفتم : آخ! نگران نگام کرد و گفت : چی شد؟
گفتم : هیچی...دستت خورد به زخمام . خجالت کشید و گفت : آه...ببخشید . گفتم : عیبی نداره . حس عجیبی داشتم وقتی دستش به کمرم می خورد . خواست بالش رو درست کنه ، که روم خم شد(از بغل ،یعنی ا/ت نیم رخ کوک رو میبینه) و صورتش درست جلوی صورتم بود . نفسم بند اومده بود ، ضربان قلبم تندتر می زد . کارش که تموم شد دوباره نشست روی صندلی . یکم که آروم تر شدم گفتم : مطمئنی برات دردسر نمیشه ، همین الانم ممکنه کسی بشناستت .
"ویو جونگکوک"
اون نگران من بود ؟ بهم دلگرمی می داد . لبخند زدم و گفتم : نگران نباش مشکلی پیش نمیاد . انکار که بو برده باشه پرسید : کمپانی کاریتون نداشت؟ تنبیهی چیزی که نکرد؟ موندم چی بگم ، گفتم : نه...راستی دکترات چی گفتن ؟ آخ...ضایع شد که...
با یه نگاه عاقل اندر صفی نگام کرد و گفت : کل مدت بیهوش بودم چیزی نمیدونم .
دیگه دیر بود نمی شد بیشتر از این بمونم . گفتم : خب دیگه من میرم تا تو به استراحتت برسی . بلند شدم که برم ولی...دلم نمیومد همین شکلی برم . اصن هز چی بادا باد .
"ویو ا/ت"
بلند شد که بره ولی...
#فیک_بی_تی_اس #فیک
۶.۷k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.