رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part۴۵
از توی اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستم...ات حق داره...نباید باهاش اینکار رو میکردم...!
ولی من خیلی به خون نیاز داشتم...اخرین بار هم که خون خوردم به خودش تزریق کردم...🍷
گوشیم زنگ خورد...بورام بود
بورام:چطوری کوکی؟
کوک:خوب تو چطوری بورام؟
بورام:عالیییی...
کوک:کار داری؟
بورام:نه...فقط دلم برات تنگ شده😝💕
کوک:میخوای هم و ببینیم؟؟
بورام:معلومه که اره
کوک:اکی...میام اونجا باهم بریم کافه
بورام:باشهههه...مواظب خودت باش کوکییییی
کوک:فعلا
بورام:فعلااااا
رفتم سمت ات...خوابش برده بوده و خب تا وقتی که بیدار بشه خیلی طول میکشه ...از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه ی تهیونگ بورام
زنگ زدم به گوشی بورام
بورام:چطوری کوک؟کار داری؟
کوک:خوبم...بیا بریم
بورام:اکیه الان میام
........................
#part۴۵
از توی اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستم...ات حق داره...نباید باهاش اینکار رو میکردم...!
ولی من خیلی به خون نیاز داشتم...اخرین بار هم که خون خوردم به خودش تزریق کردم...🍷
گوشیم زنگ خورد...بورام بود
بورام:چطوری کوکی؟
کوک:خوب تو چطوری بورام؟
بورام:عالیییی...
کوک:کار داری؟
بورام:نه...فقط دلم برات تنگ شده😝💕
کوک:میخوای هم و ببینیم؟؟
بورام:معلومه که اره
کوک:اکی...میام اونجا باهم بریم کافه
بورام:باشهههه...مواظب خودت باش کوکییییی
کوک:فعلا
بورام:فعلااااا
رفتم سمت ات...خوابش برده بوده و خب تا وقتی که بیدار بشه خیلی طول میکشه ...از خونه اومدم بیرون و رفتم سمت خونه ی تهیونگ بورام
زنگ زدم به گوشی بورام
بورام:چطوری کوک؟کار داری؟
کوک:خوبم...بیا بریم
بورام:اکیه الان میام
........................
۷.۵k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.