رمان
#رمان
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
پارت ¹³
اهورا
مامانم چشم غره ای بهش رفت
بعد از نیم ساعت چهل دقیقه ای مانی مامان رو با کلی زبون ریختن فرستاد خونه
بعد از اینکه مامان رفت همون پسری که گویا دکتر بود و مریض بودن من رو تشخیص داده بود اومد داخل
مانی : ممد بخورمت خیلی عشقی دستت طلا
خودمو بالا کشیدم و با اخم دم زدم :
اینجا چخبره ؟
[ فلش بک ]
مانی : الو ممد ممد کجایی؟
محمد : بیمارستانم دادا چیزیت شده ؟
مانی : شیفتی ؟
محمد : اره چطور ؟
مانی : ببین منو الان حیات عمارت آغاجونیم داریوش رفته اهورا رو بیاره باید نجاتش بدیم ممد میاییم اونجا ی کاری کن از پرستار تبدیل به دکتر بشی بعدش داداشمو معاینه کن ...
[ زمان حال ]
اهورا
● مانی موندم تو چطور میری ماموریت اخه ؟ واقعا فکر کردی آغاجون نفهمیده چی به چیه ؟ دعا کن تا توروهم تنبیه نکنه
دستشو انداخت دور گردنم موهامو به هم ریخت :
هرچی ، حالا حالا ها باید اینجا بمونیم
● ولم کننن ولم کنن ، برید بیرون میخوام تنها باشم
مانی : ممد بیا بریم یچیزی بزنیم ، داریوش بیا دیگه ناحارت نباش دفعه بعدی با ممد برات فرش قرمز پهن میکنیم
به ساعته روی دیوار نگاهی انداختم تقریبا نیم ساعتی از رفتن اونا میگذشت ، خوشبختاته مانی پیرهنی که روی تیشرتش پوشیده بود رو داخل اتاق جا گزاشته بود
پیرهن آبی یخیشو پوشیدم ، مانی قد بلند و اندام ورزیده ای داشت اینکه سایز پیرهنش دو برابر سایز لباس های من باشه عادیه
دوان دوان از بیمارستان ، به همراه نگاه خیره مردم ، خارج شدم
میخواستم برم پیشِ اون مرد ، آدرس رو هم حفظ کرده بودم اما پولی نداشتم که با اسنپ و یا تاکسی برم
منی که هربار یا با بادیگارد یا با مامانو بابام و مانی و داریوش رفتم داخل شهر ، با خیابون ها احساس غریبی میکردم
بهتر بود هرچه زود تر از اینجا دور بشم پس از آغایی که داشت داخل بیمارستان میرفت و ظاهر شیکی داشت و کاره ای بنظر میرسید کمک خواستم ، بهتر بود عجله کنم :
ببخشید آغا ...
نویسنده : آبان
🐧💬 برای پارت بعد بالای ³⁰ لایک
𝐍𝐚𝐦𝐞 : چرا من ؟
پارت ¹³
اهورا
مامانم چشم غره ای بهش رفت
بعد از نیم ساعت چهل دقیقه ای مانی مامان رو با کلی زبون ریختن فرستاد خونه
بعد از اینکه مامان رفت همون پسری که گویا دکتر بود و مریض بودن من رو تشخیص داده بود اومد داخل
مانی : ممد بخورمت خیلی عشقی دستت طلا
خودمو بالا کشیدم و با اخم دم زدم :
اینجا چخبره ؟
[ فلش بک ]
مانی : الو ممد ممد کجایی؟
محمد : بیمارستانم دادا چیزیت شده ؟
مانی : شیفتی ؟
محمد : اره چطور ؟
مانی : ببین منو الان حیات عمارت آغاجونیم داریوش رفته اهورا رو بیاره باید نجاتش بدیم ممد میاییم اونجا ی کاری کن از پرستار تبدیل به دکتر بشی بعدش داداشمو معاینه کن ...
[ زمان حال ]
اهورا
● مانی موندم تو چطور میری ماموریت اخه ؟ واقعا فکر کردی آغاجون نفهمیده چی به چیه ؟ دعا کن تا توروهم تنبیه نکنه
دستشو انداخت دور گردنم موهامو به هم ریخت :
هرچی ، حالا حالا ها باید اینجا بمونیم
● ولم کننن ولم کنن ، برید بیرون میخوام تنها باشم
مانی : ممد بیا بریم یچیزی بزنیم ، داریوش بیا دیگه ناحارت نباش دفعه بعدی با ممد برات فرش قرمز پهن میکنیم
به ساعته روی دیوار نگاهی انداختم تقریبا نیم ساعتی از رفتن اونا میگذشت ، خوشبختاته مانی پیرهنی که روی تیشرتش پوشیده بود رو داخل اتاق جا گزاشته بود
پیرهن آبی یخیشو پوشیدم ، مانی قد بلند و اندام ورزیده ای داشت اینکه سایز پیرهنش دو برابر سایز لباس های من باشه عادیه
دوان دوان از بیمارستان ، به همراه نگاه خیره مردم ، خارج شدم
میخواستم برم پیشِ اون مرد ، آدرس رو هم حفظ کرده بودم اما پولی نداشتم که با اسنپ و یا تاکسی برم
منی که هربار یا با بادیگارد یا با مامانو بابام و مانی و داریوش رفتم داخل شهر ، با خیابون ها احساس غریبی میکردم
بهتر بود هرچه زود تر از اینجا دور بشم پس از آغایی که داشت داخل بیمارستان میرفت و ظاهر شیکی داشت و کاره ای بنظر میرسید کمک خواستم ، بهتر بود عجله کنم :
ببخشید آغا ...
نویسنده : آبان
🐧💬 برای پارت بعد بالای ³⁰ لایک
۱۲.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.