P:⁴⁴ «قربانی»
یا اون فلجی رو نداشتم...به روبه روی تختم که نگاه کردم همون دختره رو دیدم که اگه نبود تا الان زنده نبودم...اما اخمی روی صورتش داشت و به نقطه نامعلومی خیره بود و انگار که تو فکر باشه و دلیل این حالش رو نمیفهمیدم...دستم رو به لبه تخت گرفتم و آروم بلند شدم...پرستار متوجه شد و کمکم کرد بشینم و دکتر رو صدا زد...با تکرار کلمه بهوش اومد از زبون پرستار دختره سریع به سمتم حجوم آورد و سرمو نوازش میکرد و حالمو میپرسید...همون دکتره که اونطرف نشسته بود پیشم اومد و ازم سوال هایی مثل چیزی یادم میاد یا مثلاً این عددِ چنده و از اینجور چیزا...ب/ت چهره مظطربی داشت و سعی داشت خودشو فوری برسونه بهم اما با قدم های آروم دکتر هی مجبور بود مثل اون هم قدم باشه و به حرفاش که هیچی ازشون نمیدونم و سردر نمیارم گوش کنه...با صدای پرستار بالای سرم نگام رو از دکتر هی گرفتم..
پرستار: هنوز هم سرت درد میکنه؟ یا احساس خفگی میکنی؟
ا.ت: نه...چیزی نمیدونم...حالم خوبه فقط..حس میکنم چشمام..
دکتر هی: ا.ت خوبی ؟
با سر تایید کردم...دکتر هی به همه گفت که برن بیرون...و خودش کنارم روی تخت نشست و موهام رو با لبخند نوازش میکرد.
ا.ت:اتفاقی افتاده؟
دکتر:نه فقط چند تا چیز هست که باید بهت بگم ا.ت....خب ببین خودت که میدونی من همه چیز رو با مریضام درمیون میزارم و باهاشون رو راست هستم.
ا.ت:بله میدونم...خب چی شده
دکتر: ما طبق چند تا آزمایش و عکسی که از سرت و همینطور قفسه سینت گرفتیم...خب فهمیدیم که تو دچار توده مغزی شدی...ببین ا.ت میدونم برات سخته اما برای اینکه درمان بشی بهتره اینجا باشی...چند ماه تحت نظر باش...بهت قول میدم که زود حالت خب میشه...تو فقط باید قبول کنی که اینجا بمونی...نترس فعلا این توده خیلی کوچیکه و تو میتونی باهاش مبارزه کنی و شکستش بدی...علاوه بر اون...
سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم...درسته نمیخوام بمیرم...نمیخوام نصف دیگه عمرم رو تو بیمارستان بگذرونم...نمیخوام دارو استفاده کنم یا آمپول و سرم بزنم...نمیخوام و نمیخوام و نمیخوام!...
دکتر که حالم رو دید حرفش رو ادامه نداد...حتما به غیر از این توده یه جای دیگه هم از بدنم مشکل داره...من کامل نیستم!.من نمیتونم!.من...نمیخوام....سرمو با دستام گرفتم و زانوهام رو تو شکمم جمع کردم و اجازه دادم اشکام سرازیر بشن...بلند بلند گریه میکردم و دکتر بود که سعی داشت آرومم کنه بهم میگفت گریه و استرس فقط شرایط رو بدتر میکنه.
{ ب/ت 12:36 نصفه شب}
با حرفهای دکتر هی بدجور اعصابم داغون شدم...روی صندلی های سالن نشسته بودم و گیج داشتم به حرف هاش فکر میکردم....
(فلش بک)
دکتر: ب/ت اون اصلا شرایط خوبی نداره...توده تو سرش درحال رشده و این وضعیت رو بدتر میکنه...
....................
دکتر: تو باید کمکش کنی تا این شرایط براش راحت تر بشه
ب/ت: پس درمانش چی؟
دکتر: فکر نکنم با قرص و آمپول حل بشه
ب/ت: نکنه منظورتون....
دکتر: درسته...باید عمل بشه!
.................
پرستار: بهوش اومد
دکتر: صبر کن...بهتره راضیش کنی بمونه و تحت درمان باشه...شاید بتونیم کاری کنیم.
.................
دکتر: لطفا همگی برید بیرون میخوام با ا.ت تنها باشم...ب/ت یه لحظه بیا.
ب/ت: چیزی میخواید بگید
دکتر: لطفا به هیچ وجه اسم عمل رو جلو ا.ت نیار...یجور وانمود کن انگار این توده خیلی بزرگ و مشکل ساز نیست...هر چند که دیر یا زود میفهمه اما تو این شرایط برای خودش بهتره.
ب/ت: چشم..
(پایان فلش بک)
تو چشمام اشک جمع شد...ترس اینکه مهم ترین فرد زندگیم رو از دست بدم داشت دیوونم میکرد...اون خواهرم هست..تنها کسی که تو هر شرایطی پیشم بود و کمکم میکرد...چیکار کنم...اون راضی نمیشه...یعنی به کوک بگم شاید اون بتونه راضیش کنه...بگم یا...
پرستار: هنوز هم سرت درد میکنه؟ یا احساس خفگی میکنی؟
ا.ت: نه...چیزی نمیدونم...حالم خوبه فقط..حس میکنم چشمام..
دکتر هی: ا.ت خوبی ؟
با سر تایید کردم...دکتر هی به همه گفت که برن بیرون...و خودش کنارم روی تخت نشست و موهام رو با لبخند نوازش میکرد.
ا.ت:اتفاقی افتاده؟
دکتر:نه فقط چند تا چیز هست که باید بهت بگم ا.ت....خب ببین خودت که میدونی من همه چیز رو با مریضام درمیون میزارم و باهاشون رو راست هستم.
ا.ت:بله میدونم...خب چی شده
دکتر: ما طبق چند تا آزمایش و عکسی که از سرت و همینطور قفسه سینت گرفتیم...خب فهمیدیم که تو دچار توده مغزی شدی...ببین ا.ت میدونم برات سخته اما برای اینکه درمان بشی بهتره اینجا باشی...چند ماه تحت نظر باش...بهت قول میدم که زود حالت خب میشه...تو فقط باید قبول کنی که اینجا بمونی...نترس فعلا این توده خیلی کوچیکه و تو میتونی باهاش مبارزه کنی و شکستش بدی...علاوه بر اون...
سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم...درسته نمیخوام بمیرم...نمیخوام نصف دیگه عمرم رو تو بیمارستان بگذرونم...نمیخوام دارو استفاده کنم یا آمپول و سرم بزنم...نمیخوام و نمیخوام و نمیخوام!...
دکتر که حالم رو دید حرفش رو ادامه نداد...حتما به غیر از این توده یه جای دیگه هم از بدنم مشکل داره...من کامل نیستم!.من نمیتونم!.من...نمیخوام....سرمو با دستام گرفتم و زانوهام رو تو شکمم جمع کردم و اجازه دادم اشکام سرازیر بشن...بلند بلند گریه میکردم و دکتر بود که سعی داشت آرومم کنه بهم میگفت گریه و استرس فقط شرایط رو بدتر میکنه.
{ ب/ت 12:36 نصفه شب}
با حرفهای دکتر هی بدجور اعصابم داغون شدم...روی صندلی های سالن نشسته بودم و گیج داشتم به حرف هاش فکر میکردم....
(فلش بک)
دکتر: ب/ت اون اصلا شرایط خوبی نداره...توده تو سرش درحال رشده و این وضعیت رو بدتر میکنه...
....................
دکتر: تو باید کمکش کنی تا این شرایط براش راحت تر بشه
ب/ت: پس درمانش چی؟
دکتر: فکر نکنم با قرص و آمپول حل بشه
ب/ت: نکنه منظورتون....
دکتر: درسته...باید عمل بشه!
.................
پرستار: بهوش اومد
دکتر: صبر کن...بهتره راضیش کنی بمونه و تحت درمان باشه...شاید بتونیم کاری کنیم.
.................
دکتر: لطفا همگی برید بیرون میخوام با ا.ت تنها باشم...ب/ت یه لحظه بیا.
ب/ت: چیزی میخواید بگید
دکتر: لطفا به هیچ وجه اسم عمل رو جلو ا.ت نیار...یجور وانمود کن انگار این توده خیلی بزرگ و مشکل ساز نیست...هر چند که دیر یا زود میفهمه اما تو این شرایط برای خودش بهتره.
ب/ت: چشم..
(پایان فلش بک)
تو چشمام اشک جمع شد...ترس اینکه مهم ترین فرد زندگیم رو از دست بدم داشت دیوونم میکرد...اون خواهرم هست..تنها کسی که تو هر شرایطی پیشم بود و کمکم میکرد...چیکار کنم...اون راضی نمیشه...یعنی به کوک بگم شاید اون بتونه راضیش کنه...بگم یا...
۹.۱k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.