فقط یکبار دیگر p21
من: اسم و سنم رو که میدونید...من در واقع تو انگلیس زندگی میکنم ..اونجا مشغول نویسندگی و شاعری هستم ..به زبان ساده تر متن آهنگین میگم
اگه توضیحات بیشتر لازمه بپرسید
جیمین: چند ساله اونجا زندگی میکنی؟
من: ۶ سال
جیمین: هنر یا رشته دیگه هم بلدی
من: بله چند سال کاراته کار کردم
جیمین: چرا جدا از برادرت زندگی میکنی
من: چون برادرم به این شغل علاقه مند بود و بخاطر رسیدن به رویا ها و آرزو هاش هر کاری میکرد
بلاخره فک کنم سوالاش تموم شد و من نفس راحتی کشیدم از اینکه شک نکرد
ولی با جمله بعدی ک گفت مو به تنم سیخ شد : میدونستی آدم مشکوکی هستی ؟!
مکث کردم و در به این فکر میکردم ک باید چی بگم
با بهت گفتم: چرااا
جیمین: خب کارات یکم عجیب غریبه ..قیافتم همینطور
من: کجای قیافم عجیبه
جیمین: من کمتر پسری دیدم قیافش مدل تو باشه
سکوت کردم یه سکوتی که نباید با واقعیت میکشستمش
بعد کمی مکث گفتم: بهرحال من آدم مشکوکی نیستم ..شما اعتماد ندارید
جیمین: اعتمادمو جلب کن
من: چجوری
جیمین: به مرور زمان اعتمادم جلب میشه
وقتی دیدم چيز دیگه ای نگفت بلند شدم: اگه با من امر دیگه ای ندارید برم
جیمین: شام خوردی
من: نه
جیمین: پس با من شام بخور
من: ممنون ولی گرسنم نیس
جیمین: تعارف نکن بیا اینجا
من: ولی من تعارف ندارم
به حرفم توجه نکرد بلند شد و اومد جلو..مچ دستم رو گرفت یه لحظه ول کرد
متعجب بهش خیره شدم داشت به دستم نگاه میکرد .... میدونستم تو فکرش چی میگذره دوباره دستمو گرفت و سمت میز غذا خوری برد.
(جیمین)
رفتار این پیره یکم عجیب بود وقتی دستای نرم و سفیدش رو دیدم شکم بیشتر شد
تازه دستاشم کوچیک تر از من بود ..ولی عجیب تر از اون ضربان قلب تندی بود که محکم داشت به سینم میکوبید
بردمش سمت میز همه چیز آماده بود
نشستم هنوز وایساده بود
به صندلی اشاره کردم: بشین لطفا
با تردید نشست و سرشو انداخت پایین
من: از خودت پذیرایی کن نکنه انتظار داری من برات غذا بکشم؟؟!
هول شد: نه اصلا چنین قصدی نداشتم
من: پس خودت دست بکار شو
اگه توضیحات بیشتر لازمه بپرسید
جیمین: چند ساله اونجا زندگی میکنی؟
من: ۶ سال
جیمین: هنر یا رشته دیگه هم بلدی
من: بله چند سال کاراته کار کردم
جیمین: چرا جدا از برادرت زندگی میکنی
من: چون برادرم به این شغل علاقه مند بود و بخاطر رسیدن به رویا ها و آرزو هاش هر کاری میکرد
بلاخره فک کنم سوالاش تموم شد و من نفس راحتی کشیدم از اینکه شک نکرد
ولی با جمله بعدی ک گفت مو به تنم سیخ شد : میدونستی آدم مشکوکی هستی ؟!
مکث کردم و در به این فکر میکردم ک باید چی بگم
با بهت گفتم: چرااا
جیمین: خب کارات یکم عجیب غریبه ..قیافتم همینطور
من: کجای قیافم عجیبه
جیمین: من کمتر پسری دیدم قیافش مدل تو باشه
سکوت کردم یه سکوتی که نباید با واقعیت میکشستمش
بعد کمی مکث گفتم: بهرحال من آدم مشکوکی نیستم ..شما اعتماد ندارید
جیمین: اعتمادمو جلب کن
من: چجوری
جیمین: به مرور زمان اعتمادم جلب میشه
وقتی دیدم چيز دیگه ای نگفت بلند شدم: اگه با من امر دیگه ای ندارید برم
جیمین: شام خوردی
من: نه
جیمین: پس با من شام بخور
من: ممنون ولی گرسنم نیس
جیمین: تعارف نکن بیا اینجا
من: ولی من تعارف ندارم
به حرفم توجه نکرد بلند شد و اومد جلو..مچ دستم رو گرفت یه لحظه ول کرد
متعجب بهش خیره شدم داشت به دستم نگاه میکرد .... میدونستم تو فکرش چی میگذره دوباره دستمو گرفت و سمت میز غذا خوری برد.
(جیمین)
رفتار این پیره یکم عجیب بود وقتی دستای نرم و سفیدش رو دیدم شکم بیشتر شد
تازه دستاشم کوچیک تر از من بود ..ولی عجیب تر از اون ضربان قلب تندی بود که محکم داشت به سینم میکوبید
بردمش سمت میز همه چیز آماده بود
نشستم هنوز وایساده بود
به صندلی اشاره کردم: بشین لطفا
با تردید نشست و سرشو انداخت پایین
من: از خودت پذیرایی کن نکنه انتظار داری من برات غذا بکشم؟؟!
هول شد: نه اصلا چنین قصدی نداشتم
من: پس خودت دست بکار شو
۴۴.۶k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.