قصه ای در شب
#قصه_ای_در_شب
#me
#پارت۴
ساعت هفت میلاد منو رسوند خونه و رفت. خونمون تو یکی از منطقه های نسبتا خوب تهران بود. پدرم وقتی که من هشت سالم بود توی سانحه اتومبیل فوت کرد. خواهر بزرگترم شکیبا ازدواج کرده بود و من با مامانم زندگی میکردم .
این خونه، خونه پدریم بود. در واقع از پدرم برای ما مونده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشت که یک طرفش پر از درخت توت و زیر درخت ها هم پر از بوته گل محمدی بود ته حیاط هم یه درخت زردالوی خیلی بزرگ و قدیمی داشتیم. با اینکه چند سال پیش، قبل از عروسی شکیبا، خونه رو بازسازی کردیم ولی مامان نخواست درخت هارو از داخل حیاط برداره. ساختمون اصلی طرف دیگهی حیاط بود که با چنتا پله از اون جدا میشد. خونمون چهارتا اتاق خواب داشت که یکیش که پنجرهش روبه حیاط باز میشد مال من بود. اتاق کناریش برا مامان بود. اتاق شکیبا هم بعد از عروسیش دست نخورده مونده بود و وقتایی که با شوهرش یزدان میومدن، همونجا میموندن. یکی از اتاق هاهم کتابخونه و اتاق کار مامان بود. مامانم لیسانس زبان انگلیسی داشت و معلم بود. گهگاهی کتاب یا مقاله هم ترجمه میکرد. غیر از اون درامد پدرمم بود که بعد از فوتش برای ما مونده بود. پدرم نظامی بود. چیز زیادی ازش یادم نمیاد، غیر از اینکه عاشق ما بود، عاشق من، عاشق شکیبا و از بیشتر و از همه مهم تر، عاشق مادرم. دوران سربازی پدرم تو بندرعباس بوده و همونجا مادرم رو دیده و عاشقش شده بود. مادرم اصالتا اهل جنوبه. بعد از ازدواج با پدرم ساکن تهران میشه و دوسال بعد از ازدواجش پدر و مادر ک برادرش رو توی تصادف از دست میده. تنها پدرم براش میمونه که اونم دست بیرحم روزگار تو دوران جوونیش ازش میگیره.
+ مامان
- جانم
+ من اومدم.
- خوش اومدی. دیر کردی!
درحالی که کفشامو در میاوردم گفتم:
+ بهت گفته بودم قراره با میلاد برم بیرون.
- اره ولی فکر میکردم زودتر برمیگردی خونه. مامان جان تا این موقع بیرون نمون.
سمتش رفتم و گونشو بوسیدم
+ هنوز که خیلی زوده واسه خونه اومدن! تازه فردا شب میخام باهاش برم تولد سمیرا
دستمو گرفت و کشید کنار خدش روی مبل.
- پگاه جان مامان حواست به کارات هست؟ من رو حساب اعتمادی که بهت دارم ازادت گذاشتم. قربونت برم کاری نکن پشیمون شم.
+ به خدا حواسم هست مامان. تو انقدر نگران نباش
- چطور میتونم نگران نباشم؟ تو دختر منی! بعدم زیاد حس خوب به این پسره ندارم.
+ میلاد پسر بدی نیست
- منم نگفتم پسر بدیه مناسب تو نیست
با مامان موافق بودم. خدمم فکر میکردم میلاد مناسب من نیست ولی فقط به مامان نگاه کردم و چیزی نگفتم.
#me
#پارت۴
ساعت هفت میلاد منو رسوند خونه و رفت. خونمون تو یکی از منطقه های نسبتا خوب تهران بود. پدرم وقتی که من هشت سالم بود توی سانحه اتومبیل فوت کرد. خواهر بزرگترم شکیبا ازدواج کرده بود و من با مامانم زندگی میکردم .
این خونه، خونه پدریم بود. در واقع از پدرم برای ما مونده بود. حیاط نسبتا بزرگی داشت که یک طرفش پر از درخت توت و زیر درخت ها هم پر از بوته گل محمدی بود ته حیاط هم یه درخت زردالوی خیلی بزرگ و قدیمی داشتیم. با اینکه چند سال پیش، قبل از عروسی شکیبا، خونه رو بازسازی کردیم ولی مامان نخواست درخت هارو از داخل حیاط برداره. ساختمون اصلی طرف دیگهی حیاط بود که با چنتا پله از اون جدا میشد. خونمون چهارتا اتاق خواب داشت که یکیش که پنجرهش روبه حیاط باز میشد مال من بود. اتاق کناریش برا مامان بود. اتاق شکیبا هم بعد از عروسیش دست نخورده مونده بود و وقتایی که با شوهرش یزدان میومدن، همونجا میموندن. یکی از اتاق هاهم کتابخونه و اتاق کار مامان بود. مامانم لیسانس زبان انگلیسی داشت و معلم بود. گهگاهی کتاب یا مقاله هم ترجمه میکرد. غیر از اون درامد پدرمم بود که بعد از فوتش برای ما مونده بود. پدرم نظامی بود. چیز زیادی ازش یادم نمیاد، غیر از اینکه عاشق ما بود، عاشق من، عاشق شکیبا و از بیشتر و از همه مهم تر، عاشق مادرم. دوران سربازی پدرم تو بندرعباس بوده و همونجا مادرم رو دیده و عاشقش شده بود. مادرم اصالتا اهل جنوبه. بعد از ازدواج با پدرم ساکن تهران میشه و دوسال بعد از ازدواجش پدر و مادر ک برادرش رو توی تصادف از دست میده. تنها پدرم براش میمونه که اونم دست بیرحم روزگار تو دوران جوونیش ازش میگیره.
+ مامان
- جانم
+ من اومدم.
- خوش اومدی. دیر کردی!
درحالی که کفشامو در میاوردم گفتم:
+ بهت گفته بودم قراره با میلاد برم بیرون.
- اره ولی فکر میکردم زودتر برمیگردی خونه. مامان جان تا این موقع بیرون نمون.
سمتش رفتم و گونشو بوسیدم
+ هنوز که خیلی زوده واسه خونه اومدن! تازه فردا شب میخام باهاش برم تولد سمیرا
دستمو گرفت و کشید کنار خدش روی مبل.
- پگاه جان مامان حواست به کارات هست؟ من رو حساب اعتمادی که بهت دارم ازادت گذاشتم. قربونت برم کاری نکن پشیمون شم.
+ به خدا حواسم هست مامان. تو انقدر نگران نباش
- چطور میتونم نگران نباشم؟ تو دختر منی! بعدم زیاد حس خوب به این پسره ندارم.
+ میلاد پسر بدی نیست
- منم نگفتم پسر بدیه مناسب تو نیست
با مامان موافق بودم. خدمم فکر میکردم میلاد مناسب من نیست ولی فقط به مامان نگاه کردم و چیزی نگفتم.
۸۶۵
۱۱ تیر ۱۴۰۳