گس لایتر/ پارت ۲۸۸
صدای نفساش که از سر حرص بود بلند شد و چهرش درهم کشیده شد... چشماشو بست و بدون اینکه چیزی بگه برگشت که بره....
از واکنشش شدیدا جا خورد... برای جویا شدن علت خیلی سریع صداش زد و مانعش شد...
-جونگکوکا؟ چی شد؟... چ...چرا چیزی نمیگی؟...
روبروش ایستاد و به صورتش خیره شد... پیرهن سفید حریری که تا بالای زانوش بود به خوبی ظرافت تنش رو به رخ میکشید...امشب برای اینکه به چشم جونگکوک بیاد حسابی به خودش رسیده بود... موج موهای مشکی و بلندش که توی مسیر شونه هاش تاب میخورد و تضاد زیبایی رو با پوست شفافش به وجود آورده بود میتونست هر نگاهی رو جذب خودش کنه... اما جونگکوک بیرحمانه بهش بی توجهی میکرد و نگاهشو ازش میگرفت...
-جونگکوک؟...
با شنیدن دوباره ی اسم خودش کنترلش رو از دست داد و بازوهای بایول رو گرفت...
جونگکوک: چرا؟... چرا قبل اینکه کاری انجام بدی سوال نمیکنی؟
-م...منظورت چیه؟... من میخواستم خوشحالت کنم! همین!...
بدون اینکه متوجه کارش باشه بازوهاشو محکمتر فشار میداد و تنشو تکون میداد...
جدی تر غرید!
جونگکوک: اشتباه کردی!... من از شب تولدم متنفرم!... تو باعث شدی احساس بدی بهم دست بده که ممکنه تا چند روز اثرش از بین نره و اعصابم خورد باشه... لعنت به تو!...
با تکون رهاش کرد و داشت میرفت...
با صدایی که میلرزید و چشمایی که حالا تَر شده بود مانعش شد...
-مگه چیکار کردم؟ از کجا میدونستم از این شب بدت میاد؟ تو که هیچی بهم نمیگی! چرا هر کاری میکنم راضیت نمیکنه؟؟!!...
بدون اینکه برگرده و بهش نگاه کنه آروم لب زد:
فقط... هیچ کاری نکن!...
بازگشت به حال:
سطر به سطر خاطره ی اون شب رو خوند...
تازه به یاد آورد که چطور تمام شعف و اشتیاق بایول رو به اشک تبدیل کرده و وسط اون جشنی که هرگز شروع نشد رهاش کرد...
وقتی به خودش اومد به هق هق رسیده بود... چون از خودش سوال میکرد که: مگر بایول چه گناهی داشت که سزاوار اون برخورد بود؟ از کجا باید میدونست دوس نداری تولدتو جشن بگیری؟... تمام قصد اون فقط شادی تو بود! تمام سعیش راضی نگه داشتن تو بود!... زنی که تماما عاشقت بود فقط یه نگاه مهربون... یه لبخند... یه جمله ی عاشقانه براش کافی بود ولی حتی اونم ازش دریغ کردی!...
خوندن خاطرات دردناک بایول باعث میشد به خوبی لمس کنه که چیکار کرده... باعث و بانی اشک چشمای عشقش فقط و فقط خودش بود! رنج آوره باعث عذاب کسی باشی که دوسش داری!...
**********
از واکنشش شدیدا جا خورد... برای جویا شدن علت خیلی سریع صداش زد و مانعش شد...
-جونگکوکا؟ چی شد؟... چ...چرا چیزی نمیگی؟...
روبروش ایستاد و به صورتش خیره شد... پیرهن سفید حریری که تا بالای زانوش بود به خوبی ظرافت تنش رو به رخ میکشید...امشب برای اینکه به چشم جونگکوک بیاد حسابی به خودش رسیده بود... موج موهای مشکی و بلندش که توی مسیر شونه هاش تاب میخورد و تضاد زیبایی رو با پوست شفافش به وجود آورده بود میتونست هر نگاهی رو جذب خودش کنه... اما جونگکوک بیرحمانه بهش بی توجهی میکرد و نگاهشو ازش میگرفت...
-جونگکوک؟...
با شنیدن دوباره ی اسم خودش کنترلش رو از دست داد و بازوهای بایول رو گرفت...
جونگکوک: چرا؟... چرا قبل اینکه کاری انجام بدی سوال نمیکنی؟
-م...منظورت چیه؟... من میخواستم خوشحالت کنم! همین!...
بدون اینکه متوجه کارش باشه بازوهاشو محکمتر فشار میداد و تنشو تکون میداد...
جدی تر غرید!
جونگکوک: اشتباه کردی!... من از شب تولدم متنفرم!... تو باعث شدی احساس بدی بهم دست بده که ممکنه تا چند روز اثرش از بین نره و اعصابم خورد باشه... لعنت به تو!...
با تکون رهاش کرد و داشت میرفت...
با صدایی که میلرزید و چشمایی که حالا تَر شده بود مانعش شد...
-مگه چیکار کردم؟ از کجا میدونستم از این شب بدت میاد؟ تو که هیچی بهم نمیگی! چرا هر کاری میکنم راضیت نمیکنه؟؟!!...
بدون اینکه برگرده و بهش نگاه کنه آروم لب زد:
فقط... هیچ کاری نکن!...
بازگشت به حال:
سطر به سطر خاطره ی اون شب رو خوند...
تازه به یاد آورد که چطور تمام شعف و اشتیاق بایول رو به اشک تبدیل کرده و وسط اون جشنی که هرگز شروع نشد رهاش کرد...
وقتی به خودش اومد به هق هق رسیده بود... چون از خودش سوال میکرد که: مگر بایول چه گناهی داشت که سزاوار اون برخورد بود؟ از کجا باید میدونست دوس نداری تولدتو جشن بگیری؟... تمام قصد اون فقط شادی تو بود! تمام سعیش راضی نگه داشتن تو بود!... زنی که تماما عاشقت بود فقط یه نگاه مهربون... یه لبخند... یه جمله ی عاشقانه براش کافی بود ولی حتی اونم ازش دریغ کردی!...
خوندن خاطرات دردناک بایول باعث میشد به خوبی لمس کنه که چیکار کرده... باعث و بانی اشک چشمای عشقش فقط و فقط خودش بود! رنج آوره باعث عذاب کسی باشی که دوسش داری!...
**********
۲۰.۱k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.