وقتی فرشته ای عاشق شد🤍⛓
*پنجماهبعد*
لباساش رو مرتب کرد (اسلاید2)و از اتاق بیرون رفت.
با صدای نامجون سر جاش متوقف شد..
نامجون:میخواید برسونمتون پرنسس؟
لونا:نه ممنون نزدیکه..
تهیونگ:میشه بپرسم کجا نزدیکه؟
لونا:براادررر لطفا!...با جیمین توی پارک قرار داریم..
(توی این مدت با جیمین خیلی صمیمی شده)
تهیونگ:خب..من فقط نگران تو و جاسوس های پدرم!
نامجون:درسته..بهش حق بده لونا.
لونا:بلهچشم حالا میشه برم؟؟؟
تهیونگ با ناامیدی سر تکون داد:
برو.
بلافاصله بعد از شنیدن این حرف از خونه بیرون زد
و به سمت در ساختمون رفت..
توی راه جونگکوک رو دید که داشت از خونه بیرون میرفت
خودش رو پشت دیوار راهرو قایم کرد
و وقتی که رفت حرکت کرد
توی این مدتی که توی زمین بود خیلی از اخلاقاش تغییر کرده بود ، دیگه متانت سابق رو نداشت ، راحت تر شده بود و با انسان ها و دنیای اونا کامل کنار اومده بود ...
ولی هنوزم از جونگکوک خجالت میکشید.
با رسیدن به پارک نگاهش رو به اطراف داد تا جیمین رو پیدا کنه که جیمین رو در حالی دید که نزدیک زمین بازی وایستاده و بچه ها رو با لبخند نگاه میکنه
لبخند ذوق زده ای کرد و به سمت جیمین دویید
و به محض اینکه رسید خودش رو توی بغلش انداخت .
جیمین هم متقابل اونو بغل کرد
جیمین:سلاممم
لونا:سلاااام.میای بریم بشینیم؟ میخوام یه چیز مهم بهت بگم.
جیمین:باش
و بعد باهم روی یکی از صندلی های پارک نشستن.
لونا:خب...چجوری بگم...من میخوام به جونگکوک اعتراف کنم!
جیمین:چی؟؟؟..یعنی مطمئنی؟
لونا:آره..از پنهان کردنش خسته شدم فردا توی مدرسه بهش میگم...
جیمین:باش..هر جور راحتی...فایتینگ
لونا:ممنون..بریم بستنی بخوریم؟
جیمین:بریممم
دست لونا رو گرفت و باهم از روی صندلی بلند شدن و به سمت
دکه بستنی فروشی رفتن.
با رسیدن به دکه ی بستنی فروشی جیمین با ذوق به بستنی فروش خیره شد و بستنی هایی که میخواستن رو سفارش داد
همونطور که منتظر آماده شدن بستنی بودن نگاهی به اطرافشون کردن که بچه های کوچیک با هم بازی میکردن،میدوییدن،حتی بعضی ها دعوا میکردن ..
و چند دقیقه بعد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده به بازیشون ادامه میدادن..
کاش آدم بزرگ ها هم مثل اونا بودن ..
مثل اونا دعوا میکردن و همه چیز رو خیلی ساده میگرفتن..
حتی فرشته ها هم مثل اونا نبودن!
فرشته هایی که به مهربونی معروف بودن سخت ترین مجازات هارو برای افراد گناهکار در نظر میگرفتن..
با صدای بستنی فروش به خودشون اومدن و بستنی هارو تحویل گرفتن و روی یکی از صندلی ها شروع به خوردنش کردن..
...
جیمین:خب...خدافظ
لونا:خدافظ.
تصمیمش روگرفته بود امشب میخواست به نامجون و تهیونگ بگه ...
اون میخواست به خاطر جونگکوک بال هاش رو بده تا به زمین بیاد..
شاید وحشتناک به نظر میومد حتی شاید بعدش میمرد
ولی انقدری جونگ کوک رو دوست داشت که حاضر بود به خاطرش این کار رو بکنه...
انقد درگیر افکارش شد که متوجه نشد چجوری در خونه وایستاده و داره در میزنه....
کپی ممنوع
کیم ایسومی
لباساش رو مرتب کرد (اسلاید2)و از اتاق بیرون رفت.
با صدای نامجون سر جاش متوقف شد..
نامجون:میخواید برسونمتون پرنسس؟
لونا:نه ممنون نزدیکه..
تهیونگ:میشه بپرسم کجا نزدیکه؟
لونا:براادررر لطفا!...با جیمین توی پارک قرار داریم..
(توی این مدت با جیمین خیلی صمیمی شده)
تهیونگ:خب..من فقط نگران تو و جاسوس های پدرم!
نامجون:درسته..بهش حق بده لونا.
لونا:بلهچشم حالا میشه برم؟؟؟
تهیونگ با ناامیدی سر تکون داد:
برو.
بلافاصله بعد از شنیدن این حرف از خونه بیرون زد
و به سمت در ساختمون رفت..
توی راه جونگکوک رو دید که داشت از خونه بیرون میرفت
خودش رو پشت دیوار راهرو قایم کرد
و وقتی که رفت حرکت کرد
توی این مدتی که توی زمین بود خیلی از اخلاقاش تغییر کرده بود ، دیگه متانت سابق رو نداشت ، راحت تر شده بود و با انسان ها و دنیای اونا کامل کنار اومده بود ...
ولی هنوزم از جونگکوک خجالت میکشید.
با رسیدن به پارک نگاهش رو به اطراف داد تا جیمین رو پیدا کنه که جیمین رو در حالی دید که نزدیک زمین بازی وایستاده و بچه ها رو با لبخند نگاه میکنه
لبخند ذوق زده ای کرد و به سمت جیمین دویید
و به محض اینکه رسید خودش رو توی بغلش انداخت .
جیمین هم متقابل اونو بغل کرد
جیمین:سلاممم
لونا:سلاااام.میای بریم بشینیم؟ میخوام یه چیز مهم بهت بگم.
جیمین:باش
و بعد باهم روی یکی از صندلی های پارک نشستن.
لونا:خب...چجوری بگم...من میخوام به جونگکوک اعتراف کنم!
جیمین:چی؟؟؟..یعنی مطمئنی؟
لونا:آره..از پنهان کردنش خسته شدم فردا توی مدرسه بهش میگم...
جیمین:باش..هر جور راحتی...فایتینگ
لونا:ممنون..بریم بستنی بخوریم؟
جیمین:بریممم
دست لونا رو گرفت و باهم از روی صندلی بلند شدن و به سمت
دکه بستنی فروشی رفتن.
با رسیدن به دکه ی بستنی فروشی جیمین با ذوق به بستنی فروش خیره شد و بستنی هایی که میخواستن رو سفارش داد
همونطور که منتظر آماده شدن بستنی بودن نگاهی به اطرافشون کردن که بچه های کوچیک با هم بازی میکردن،میدوییدن،حتی بعضی ها دعوا میکردن ..
و چند دقیقه بعد جوری که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده به بازیشون ادامه میدادن..
کاش آدم بزرگ ها هم مثل اونا بودن ..
مثل اونا دعوا میکردن و همه چیز رو خیلی ساده میگرفتن..
حتی فرشته ها هم مثل اونا نبودن!
فرشته هایی که به مهربونی معروف بودن سخت ترین مجازات هارو برای افراد گناهکار در نظر میگرفتن..
با صدای بستنی فروش به خودشون اومدن و بستنی هارو تحویل گرفتن و روی یکی از صندلی ها شروع به خوردنش کردن..
...
جیمین:خب...خدافظ
لونا:خدافظ.
تصمیمش روگرفته بود امشب میخواست به نامجون و تهیونگ بگه ...
اون میخواست به خاطر جونگکوک بال هاش رو بده تا به زمین بیاد..
شاید وحشتناک به نظر میومد حتی شاید بعدش میمرد
ولی انقدری جونگ کوک رو دوست داشت که حاضر بود به خاطرش این کار رو بکنه...
انقد درگیر افکارش شد که متوجه نشد چجوری در خونه وایستاده و داره در میزنه....
کپی ممنوع
کیم ایسومی
۵.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.