زیر سایه ی آشوبگر p54
با چیزی که به فکرم تزریق شد یهو هینی کشیدم و دستمو گذاشتم رو دهنم
قاتل کسیه که پزشکی بلده
به خون علاقه داره
میتونه حرفه ای عکس بندازه
و یه انگیزه برای جنایت هاش داشته باشه
یه انگیزه مثل کشته شدن مشکوک خانوادش
باورم نمیشد...تو اون لحظه من بودم ..بهت و وحشت...و بوی پیاز سوخته ای که تو خونه پیچیده بود
با صدایی که شنیدم تموم تنم منقبض شد
_چیکار میکنی؟!
دستام مشت شد
چیکار باید بکنم؟....فرار کنم؟ بزنمش؟ بهش بگم؟
سریع جوری که نبینه قاب رو لای هودی گذاشتم و هودی رو برگردوندم تو کمد
سعی کردم عادی باشم برگشتم سمتش:
_داشتم اون هودیه که پارسال بهت کادو داده بودم رو میدیدم....به نظر خیلی نو میاد...هنوز نپوشیدیش؟
یه آبروش رو بالا داد
مشکوک به نگاهی به من و یه نگاهی به کمد انداخت....بعد گفت :
_نه ...دلم نمیاد بپوشمش....میزارم همونجوری یادگاری بمونه
برای اینکه ازش دور بشم گفتم:
_من برم یه سر به غذا بزنم
در اتاقش رو که بستم رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و بعد به پیاز های سیاه چسبیده به ماهیتابه چشم دوختم
اینجا دیگه برای من امن نبود....رفتم سمت کیفم و گوشیم رو گذاشتم داخلش
_جایی میخوای بری
_هیییییی
از هین کشیدنم نترسید ولی من از دیدنش سنکوپ کردم...دستمو گذاشتم رو قفسه سینم:
_اوف چرا مثل جن یهن ظاهر میشی
دوباره سوالشو تکرار کرد:
_مگه شام نمیخواستی بمونی؟...چرا شال و کلاه کردی
آب دهنم رو صدا دار صورت دادم:
_خب راستش....مامان زنگ زد گفت داره میاد سئول....بعد..من...من..باید برم دنبالش فرودگاه
_خب فعلا بمون بعد از شام باهم میریم دنبالش
سریع مخالفت کردم:
_نه نه نه...باید خودم زود برم....خونه کثیفه تا مامان بیاد جمع و جورش کنم
فقط نگاهم کرد
چرا در عرض چند دقیقه نگاهش برام ترسناک شد؟....مگه جاناتان دوست و یاور همیشگی زندگیم نبود؟
از سکوتش استفاده کردم و رفتم سمت در...دستگیره رو گرفتم و کشیدم
قلبم از حرکت ایستاد...امکان نداره..کی وقت کرده بود در رو قفل کنه
پس متوجه شده بود من همه چیز رو فهمیدم....از ترس جرئت نداشتم برگردم و ببینمش
صداشو از نزدیکیم شنیدم:
_باز هم کنجکاویت کار دستت داد ناتالی
********
قاتل کسیه که پزشکی بلده
به خون علاقه داره
میتونه حرفه ای عکس بندازه
و یه انگیزه برای جنایت هاش داشته باشه
یه انگیزه مثل کشته شدن مشکوک خانوادش
باورم نمیشد...تو اون لحظه من بودم ..بهت و وحشت...و بوی پیاز سوخته ای که تو خونه پیچیده بود
با صدایی که شنیدم تموم تنم منقبض شد
_چیکار میکنی؟!
دستام مشت شد
چیکار باید بکنم؟....فرار کنم؟ بزنمش؟ بهش بگم؟
سریع جوری که نبینه قاب رو لای هودی گذاشتم و هودی رو برگردوندم تو کمد
سعی کردم عادی باشم برگشتم سمتش:
_داشتم اون هودیه که پارسال بهت کادو داده بودم رو میدیدم....به نظر خیلی نو میاد...هنوز نپوشیدیش؟
یه آبروش رو بالا داد
مشکوک به نگاهی به من و یه نگاهی به کمد انداخت....بعد گفت :
_نه ...دلم نمیاد بپوشمش....میزارم همونجوری یادگاری بمونه
برای اینکه ازش دور بشم گفتم:
_من برم یه سر به غذا بزنم
در اتاقش رو که بستم رفتم سمت آشپزخونه یه لیوان آب خوردم و بعد به پیاز های سیاه چسبیده به ماهیتابه چشم دوختم
اینجا دیگه برای من امن نبود....رفتم سمت کیفم و گوشیم رو گذاشتم داخلش
_جایی میخوای بری
_هیییییی
از هین کشیدنم نترسید ولی من از دیدنش سنکوپ کردم...دستمو گذاشتم رو قفسه سینم:
_اوف چرا مثل جن یهن ظاهر میشی
دوباره سوالشو تکرار کرد:
_مگه شام نمیخواستی بمونی؟...چرا شال و کلاه کردی
آب دهنم رو صدا دار صورت دادم:
_خب راستش....مامان زنگ زد گفت داره میاد سئول....بعد..من...من..باید برم دنبالش فرودگاه
_خب فعلا بمون بعد از شام باهم میریم دنبالش
سریع مخالفت کردم:
_نه نه نه...باید خودم زود برم....خونه کثیفه تا مامان بیاد جمع و جورش کنم
فقط نگاهم کرد
چرا در عرض چند دقیقه نگاهش برام ترسناک شد؟....مگه جاناتان دوست و یاور همیشگی زندگیم نبود؟
از سکوتش استفاده کردم و رفتم سمت در...دستگیره رو گرفتم و کشیدم
قلبم از حرکت ایستاد...امکان نداره..کی وقت کرده بود در رو قفل کنه
پس متوجه شده بود من همه چیز رو فهمیدم....از ترس جرئت نداشتم برگردم و ببینمش
صداشو از نزدیکیم شنیدم:
_باز هم کنجکاویت کار دستت داد ناتالی
********
۳۲.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.