دختری از جنس جاسوس(پارت14)
چند روز بعد از اردو انیا و دامیان باهم قرار گذاشتن و رفتن کافه بعذ از کافه داشتن از یه کوچه رد میشدن که چندتا مرد و با چندتا از این لاتای محل اومدن جلشون و شروع کردن پرویی دامیان میدونست داداشش ینی دمتریوس الان به جای دوستش رفته بستنی فروشی پس دوید و رفت تا دمتریوس رو برای کمک بیاره پس انیا تنها گذاشت و رفت انیا نمیدونست چیکار کنه پس با قدرت تله پاتش حرکاتشون رو پیش بینی کرد و با ترفند هایی که مامان یور بهش یاد داده بود حالشون رو گرفت و فرار کرد هرجا رو گشت دامیان رو پیدا نکرد دامیان هم نتونست انیا رو پیدا کنه پس هر دوشون تنهایی رفتن خوابگاه اول انیا با چشم های سرخ و صورت پر از اشک اومد تو اتاق بکی تا انیا رو دید از پرسید...
بکی:چیشده؟چرا گریه کردی؟؟
انیا میدونست الان دامیان میاد پس دست بکی رو گرفت بردش تو رختکن دخترونه ی اتاق و به بکی گفت...
انیا:اون من ول کرد وقتی چیزی نمونده بود بمیرم ولم کرد(با گریه)
بکی:کی؟کی ولت کرد درست توضیح بده ببینم
انیا کل ماجرا رو گفت و بعد گفت...
انیا:من سالم موندم ولی مهم اینکه اون ولم کرد
بکی:اون مهم نیس مهم اینه تو الان سالمی
دامیان از پشت در داشت همه چیز رو میشنید بعد با خودش گفت...
دامیان:اون ناراحت اینکه من یهو رفتم وای خدا اصلا چرا رفتم میتونستم نبدیل به پلنگشم و پدرشون رو دربیارم حالا هرچیم بگم باور نمیکنه
(فردا زنگ تفریح)
انیا داشت به بکی میگفت...
انیا:حتما رفته پیش جولیا جونش
جولیا حرفهای انیا رو شنید و رفت نزدیک انیا و بهش گفت...
جولیا:اهای چی میگی فک میکنی اگه این حرفها رو بزنی دل من میشکنه
انیا:مگه دامیان شنبه نیومد پیشت؟؟
جولیا:نه خیر
انیا:خب پس ببخشید
جولیا:دفعه اخرت باشه به من تهمت میزنیا دختره ی خوک
دامیان یهو پرید وسط و گفت...
دامیان:اهای باهاش درست حرف بزن
انیا:اهای تو درازجون دیشب کجا رفتی
دامیان:ببین برات توضیح میدم
انیا:چیو اینکه از ترس فرار کردی
انیا بعد این حرف دوید رفت تو دستشویی دخترونه و شروع کرد گریه کردن بکی هم دنبالش رفت بهش گفت...
بکی:ارزش نداره بخاطرش گریه کنی
انیا هم با داد جواب داد...
انیا:تو درک نمیکنی دمتریوس تاحالا اینکار رو باهات نکرده دمتریوس خیلی از دامیان بهتره
و دوید و رفت تو اتاق بکی میدونست باید به کی بگه که بتونه انیا رو اروم کنه پس رفت پیش دامیان و بهش گفت...
بکی:دامیان انیا بهت نیاز داره برو باهاش حرف بزن
دامیان:باشه
دامیان رفت تو اتاق کنار انیا نشست و بهش گفت...
دامیان:من رو ببخش
انیا:توقع داری ببخشمت تو من وسط اون همه خطر ول کردی
از زبان دامیان
بنظرم بهتر بود یکم بهش دل داری بدم بعد از اینکه گریه اش تموم شد کل داستان رو براش تعریف کردم و بازم معذرت خواهی کردم و اونم قبول کرد
فرداش هم یه هدیه در عوض اشتباه دیشبم بهش دادم
وقتی رفتیم سرکلاس معلم اومد و گفت…
معلم:فردا قراره یه مسابقه بسکتبال با مدرسه…
داشته باشیم من پنج نفر رو از کلاس خودمون انتخاب میکنم و فراموش نکنید از کلاس های دیگه هم بازیکن میاد
ذهن بکی:خدا کنه دمیتریوس باشه خدا کنه باشه
معلم: معلم ورزش همراه شما میاد تا بهتون تمرین بده و حالا افراد منتخب دامیان،انیا،بکی،جولیا و الکس حالا برید سالن ورزش
از زبان انیا
ما رفتیم سالن ورزش از کلاس های دیگه دمتریوس با دوتا دختر و دوتا پسر دیگه اومدن معلم ورزش ما رو تیم بندی کرد و گفت…
معلم ورزش:تیم اول دمتریوس،بکی،انیا،دامیان،مایکل
تیم دوم
جولیا،مگی،دنیس،جودی،الکس
شروع کنید
چند دیقه اول داشتم ذهن جولیا رو میخوندم چون میدونستم یه کرمی میخواد بریزه ولی وسط های بازی دیگه دهنش رو نخوندم
بکی:چیشده؟چرا گریه کردی؟؟
انیا میدونست الان دامیان میاد پس دست بکی رو گرفت بردش تو رختکن دخترونه ی اتاق و به بکی گفت...
انیا:اون من ول کرد وقتی چیزی نمونده بود بمیرم ولم کرد(با گریه)
بکی:کی؟کی ولت کرد درست توضیح بده ببینم
انیا کل ماجرا رو گفت و بعد گفت...
انیا:من سالم موندم ولی مهم اینکه اون ولم کرد
بکی:اون مهم نیس مهم اینه تو الان سالمی
دامیان از پشت در داشت همه چیز رو میشنید بعد با خودش گفت...
دامیان:اون ناراحت اینکه من یهو رفتم وای خدا اصلا چرا رفتم میتونستم نبدیل به پلنگشم و پدرشون رو دربیارم حالا هرچیم بگم باور نمیکنه
(فردا زنگ تفریح)
انیا داشت به بکی میگفت...
انیا:حتما رفته پیش جولیا جونش
جولیا حرفهای انیا رو شنید و رفت نزدیک انیا و بهش گفت...
جولیا:اهای چی میگی فک میکنی اگه این حرفها رو بزنی دل من میشکنه
انیا:مگه دامیان شنبه نیومد پیشت؟؟
جولیا:نه خیر
انیا:خب پس ببخشید
جولیا:دفعه اخرت باشه به من تهمت میزنیا دختره ی خوک
دامیان یهو پرید وسط و گفت...
دامیان:اهای باهاش درست حرف بزن
انیا:اهای تو درازجون دیشب کجا رفتی
دامیان:ببین برات توضیح میدم
انیا:چیو اینکه از ترس فرار کردی
انیا بعد این حرف دوید رفت تو دستشویی دخترونه و شروع کرد گریه کردن بکی هم دنبالش رفت بهش گفت...
بکی:ارزش نداره بخاطرش گریه کنی
انیا هم با داد جواب داد...
انیا:تو درک نمیکنی دمتریوس تاحالا اینکار رو باهات نکرده دمتریوس خیلی از دامیان بهتره
و دوید و رفت تو اتاق بکی میدونست باید به کی بگه که بتونه انیا رو اروم کنه پس رفت پیش دامیان و بهش گفت...
بکی:دامیان انیا بهت نیاز داره برو باهاش حرف بزن
دامیان:باشه
دامیان رفت تو اتاق کنار انیا نشست و بهش گفت...
دامیان:من رو ببخش
انیا:توقع داری ببخشمت تو من وسط اون همه خطر ول کردی
از زبان دامیان
بنظرم بهتر بود یکم بهش دل داری بدم بعد از اینکه گریه اش تموم شد کل داستان رو براش تعریف کردم و بازم معذرت خواهی کردم و اونم قبول کرد
فرداش هم یه هدیه در عوض اشتباه دیشبم بهش دادم
وقتی رفتیم سرکلاس معلم اومد و گفت…
معلم:فردا قراره یه مسابقه بسکتبال با مدرسه…
داشته باشیم من پنج نفر رو از کلاس خودمون انتخاب میکنم و فراموش نکنید از کلاس های دیگه هم بازیکن میاد
ذهن بکی:خدا کنه دمیتریوس باشه خدا کنه باشه
معلم: معلم ورزش همراه شما میاد تا بهتون تمرین بده و حالا افراد منتخب دامیان،انیا،بکی،جولیا و الکس حالا برید سالن ورزش
از زبان انیا
ما رفتیم سالن ورزش از کلاس های دیگه دمتریوس با دوتا دختر و دوتا پسر دیگه اومدن معلم ورزش ما رو تیم بندی کرد و گفت…
معلم ورزش:تیم اول دمتریوس،بکی،انیا،دامیان،مایکل
تیم دوم
جولیا،مگی،دنیس،جودی،الکس
شروع کنید
چند دیقه اول داشتم ذهن جولیا رو میخوندم چون میدونستم یه کرمی میخواد بریزه ولی وسط های بازی دیگه دهنش رو نخوندم
۶.۲k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.