عشق مخفی پارت ۳

راه افتادم سمت شرکت با بادیگاردم تو راه بودیم که پدرم زنگ زد
یونگی: الو سلام پدر
پدر یونگی: چرا دیشب نیومدی خونه
یونگی: رفته بودم خونه تهیونگ
پدر یونگی: فهمیدم برای چی رفته بودی ولی پسرم ازت میخوام از این کارات دست بکشی
یونگی: من برم پدر خدافظ
پدر یونگی: خیله خب خدافظ
رسیدیم شرکت تهیونگ و نامجون هم پیش من کار میکردن و یجورایی دست راست و دست چپ منن
وارد دفترم شدم اکثر مافیاها میدونن که من تو این شرکتم کار میکنم بخاطر همین حرفای زیادی پشتمه
تهیونگ در زد و اومد تو
تهیونگ: سلام(خنده عصبی)
یونگی: سلام چته
تهیونگ: یه باند مافیایی برای صلح و همکاری اومدن پیشمون
یونگی: خب مشکلش؟
تهیونگ: از دیشب چیزی یادت هست
یونگی: اره. میخواستم با یه پسره..
تهیونگ: اره اره خب اون پسره و باندشن که اومدن
یونگی: چییی. یا مسیح. حالا من چجوری تو روی اون پسرا نگاه کنمممم. وایییی
تهیونگ: فکرکنم اونم همین حسو داشته باشه. راستی اون زنیکه رو اخراج کن و این پسررو بیار جاش
یونگی: 🖕🏻
بهش فا.. ک نشون دادم
تهیونگ: عهه شوگاا
یونگی: خب بابا بگو بیان تو
تهیونگ: بفرمایید داخل
اومدن تو نشستن و...

ببخشید دیروز پارت نذاشتم اصلا حالم خوب نبودد