(حقیقت)Part.7
ا.ت*ویو
اون مرده چقدر مهربون بود،و همینطور جذاب بود.
من بهش اعتماد کردم و به اعتمادم جواب داد چه خوب بود.
یهو میونگ افریطه اومد با ترس
میونگ:ا.ت خوبی؟
ا.ت:گمشو بیرون افریطه اینکه به عموم و بابام و بابا بزرگم نمیگم کلی دارم بهت حال میدم حالا هم خفه شو و گمشو بیرو
میونگ:باشه هرچی تو بگی فقط به عمو و پدر بزرگ نگو
ا.ت:برو بیرون ساکت
رفت بیرون از اتاقم افریطه خانوم
به هیچکس نمیگم من بخشیدمش
ته*ویو
شب هستش یچیز خوردم و تو فکر بودم فکر اون دختره
ما او عمارتمون اسب داریم،توی سئول یه جایی هست که دشت خیلی بزرگی هستش
من همیشه اونجا میرم اسب سواری اسبم سفیده
اسمش چیکو هستش،من اسبم رو خیلی خیلی دوست دارم
دویون*ویو(یعنی مادرد بزرگ ته)
کارایی که امروز تهیونگ انجام داده عجیبه.
چطوری رفته ولی راه رو برگشته فردا چانرل میره برای سفر کاری
میخواستم برم پیش تهیونگ و دلیل این چیز هارو بدونم ولی نشستم سر جام
دلم طاقت نمیاره بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم اتاق تهیونگ
ته:مامان بزرگ
دویون:پسرم خوبی
ته:خوبم مامان بزرگ تو چطوری
دویون:خوبم مرسی،پسرم دلیلی اینکه برگشتی چی بود
ته:خب راستش..........
دویون:راستش چی؟
ته:راستش من اون دختره ا.ت رو دیدم که تو راه داره میدوه سوارش کردم و رسوندمش عمارتشون
دویون:واقعا! ، این عالیه تو به اون ها نزدیک شدی و صد درصد پیش باباش و بابا بزرگش و عموش تز تو میگه
ته:اره این فرصت عالیه ای هست ولیرا داشت میدویید
دویون:اون و ول کن مهم نیست اینا خانواده بزرگی هستن صد تا دشمن دارت اما بزرگترین دشمنشون تویی
ته:اره میدونم
رفت بیرون از اتاق بعد اینکه شب بخیر گفت
اون مرده چقدر مهربون بود،و همینطور جذاب بود.
من بهش اعتماد کردم و به اعتمادم جواب داد چه خوب بود.
یهو میونگ افریطه اومد با ترس
میونگ:ا.ت خوبی؟
ا.ت:گمشو بیرون افریطه اینکه به عموم و بابام و بابا بزرگم نمیگم کلی دارم بهت حال میدم حالا هم خفه شو و گمشو بیرو
میونگ:باشه هرچی تو بگی فقط به عمو و پدر بزرگ نگو
ا.ت:برو بیرون ساکت
رفت بیرون از اتاقم افریطه خانوم
به هیچکس نمیگم من بخشیدمش
ته*ویو
شب هستش یچیز خوردم و تو فکر بودم فکر اون دختره
ما او عمارتمون اسب داریم،توی سئول یه جایی هست که دشت خیلی بزرگی هستش
من همیشه اونجا میرم اسب سواری اسبم سفیده
اسمش چیکو هستش،من اسبم رو خیلی خیلی دوست دارم
دویون*ویو(یعنی مادرد بزرگ ته)
کارایی که امروز تهیونگ انجام داده عجیبه.
چطوری رفته ولی راه رو برگشته فردا چانرل میره برای سفر کاری
میخواستم برم پیش تهیونگ و دلیل این چیز هارو بدونم ولی نشستم سر جام
دلم طاقت نمیاره بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم اتاق تهیونگ
ته:مامان بزرگ
دویون:پسرم خوبی
ته:خوبم مامان بزرگ تو چطوری
دویون:خوبم مرسی،پسرم دلیلی اینکه برگشتی چی بود
ته:خب راستش..........
دویون:راستش چی؟
ته:راستش من اون دختره ا.ت رو دیدم که تو راه داره میدوه سوارش کردم و رسوندمش عمارتشون
دویون:واقعا! ، این عالیه تو به اون ها نزدیک شدی و صد درصد پیش باباش و بابا بزرگش و عموش تز تو میگه
ته:اره این فرصت عالیه ای هست ولیرا داشت میدویید
دویون:اون و ول کن مهم نیست اینا خانواده بزرگی هستن صد تا دشمن دارت اما بزرگترین دشمنشون تویی
ته:اره میدونم
رفت بیرون از اتاق بعد اینکه شب بخیر گفت
۱۰.۹k
۱۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.