فیک my moon 🌙 پارت ۲۲
از خواب پریدم......با.....باورم نمیشد.....یع.....یعنی همش خواب بود.....یعنی من واقعا عاشق یه آدمی شدم که.....که اصلا وجود خارجی نداره......داشتم به همینجور به اینا فک میکردم که صدای مامان رو شنیدم که میگفت......
مامان ا/ت : بلند شووووو دختر قرارت با دوستات دیر میشه.....اگه بیدار نشدی منم دیگه بیدارت نمیکنم......
میخواستم بگم نمیرم اما با یادآوری اینکه یونا کلمو میکنه گفتم......
ا/ت : باشههه
بلند شدمو به طرف دستشویی حرکت کردم.....بعد از انجام عملیات لازم یه لباس تنم کردمو یه آرایش ملیح کردم......کیفمو برداشتمو از اتاقم بیرون رفتم.....گفتم.....
ا/ت : من دیگه دارم میرم کاری باهام ندارین......
پدر و مادر ا/ت : نه دخترم خوشبگذره....
ا/ت : پس خدافظ ( بالبخند)
تا از دره خونه اومدم بیرون یونا جلوم سبز شدو..... گفت.....
یونا : به به خانم خانوما.....چه عجب یه بار شما سرخیز شدی.....
ا/ت : تا چشم حسودان کور شود.....
یونا : گمشو حرکت کن......دیگه داری زیادی ور ور میکنی.......
همونطور که داشتیمراه میرفتیم داشتم به خوابم فک میکردم......من واقعا عاشقش بودم.....با اینکه فقط یه خواب بود اما با تمام وجودم عاشقش شدم.....کاشکی میشد داخل این دنیاهم ببینمش.....داشتم به همینا فک میکردم که خوردم به یه نفر تعظیم کردمو گفتم.....
ا/ت : عذر میخوام.....
سرمو که آوردم بالا با دیدنش خشکم زد.....او....اون جیمین بود......چشمام پراز اشک شده بود......دلم میخواست الان بپرم توی بغلش....اما همه ی اینا فقط یه خیاله.....اون که منو نمیشناسه.....بغض سنگینی که داخل گلوم بودو فرو بوردم.......میخواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستمو گرفتو منو انداخت توی بغلش.....خشکم زده بود......مطمئن بودم اشتباهی شده.....به خاطر همین میخواستم از بغلش در بیام که محکم تر گرفتمو.....آروم با دستاش کمرمو نوازش میکردو......گفت.....
جیمین : دلم برات تنگ شده بود ملکه.....
با تعجب سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم یعنی اونم مثل خواب من رو دیده.....انگار از چشمام سوالمو خوند..... که ادامه داد......
مامان ا/ت : بلند شووووو دختر قرارت با دوستات دیر میشه.....اگه بیدار نشدی منم دیگه بیدارت نمیکنم......
میخواستم بگم نمیرم اما با یادآوری اینکه یونا کلمو میکنه گفتم......
ا/ت : باشههه
بلند شدمو به طرف دستشویی حرکت کردم.....بعد از انجام عملیات لازم یه لباس تنم کردمو یه آرایش ملیح کردم......کیفمو برداشتمو از اتاقم بیرون رفتم.....گفتم.....
ا/ت : من دیگه دارم میرم کاری باهام ندارین......
پدر و مادر ا/ت : نه دخترم خوشبگذره....
ا/ت : پس خدافظ ( بالبخند)
تا از دره خونه اومدم بیرون یونا جلوم سبز شدو..... گفت.....
یونا : به به خانم خانوما.....چه عجب یه بار شما سرخیز شدی.....
ا/ت : تا چشم حسودان کور شود.....
یونا : گمشو حرکت کن......دیگه داری زیادی ور ور میکنی.......
همونطور که داشتیمراه میرفتیم داشتم به خوابم فک میکردم......من واقعا عاشقش بودم.....با اینکه فقط یه خواب بود اما با تمام وجودم عاشقش شدم.....کاشکی میشد داخل این دنیاهم ببینمش.....داشتم به همینا فک میکردم که خوردم به یه نفر تعظیم کردمو گفتم.....
ا/ت : عذر میخوام.....
سرمو که آوردم بالا با دیدنش خشکم زد.....او....اون جیمین بود......چشمام پراز اشک شده بود......دلم میخواست الان بپرم توی بغلش....اما همه ی اینا فقط یه خیاله.....اون که منو نمیشناسه.....بغض سنگینی که داخل گلوم بودو فرو بوردم.......میخواستم از کنارش رد شم که یهو مچ دستمو گرفتو منو انداخت توی بغلش.....خشکم زده بود......مطمئن بودم اشتباهی شده.....به خاطر همین میخواستم از بغلش در بیام که محکم تر گرفتمو.....آروم با دستاش کمرمو نوازش میکردو......گفت.....
جیمین : دلم برات تنگ شده بود ملکه.....
با تعجب سرمو آوردم بالا و بهش نگاه کردم یعنی اونم مثل خواب من رو دیده.....انگار از چشمام سوالمو خوند..... که ادامه داد......
۷۰.۸k
۱۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.