پارت جدید
فیک:black fate2
پارت2
anish:
=دو هفته گذشته ده جلسه پیش روانشناس رفته مجبور بود که فراموشش کنه، اون تنهاش گذاشته و رفته و معلوم نیس کجاس اون باید زندگیه جدیدی رو شروع کنه دوباره عاشق بشه...دوباره زندگی رو شروع کنه روانشناس کار خودش رو کرده بود انیش از,افسردگی نجات پیدا کنه ولی گذشته هیچ وقت انسان رو ول نمیکنه حالش بهتر شده بود خوسحال بود و الانم دیگه میرفت کمپانی ولی اون مرد تمام انیش رو مال خودش کرده بود و انیش غافل از اینکه فلیکس چه حالی داشت
لیسا: انیش
=دختر ناگهان وارد اتاق شد کار شد
انیش: چیه...
لیسا:...پاسو باید زود بریم...
انیش: یعنی چی چخبره کجا بریم...
لیسا:...لو رفتیم...باید زود بریم...
انیش: وادف...منظورت چیه...
لیسا: انقدر سوال نپرس الان نریم...بد بخت میشیم...
انیش: باشه..
=زود کیف و گوشیشو برداشت و با لیسا از در خارج شد وقتی طبقه ی
پایین رسید همه رو دید...
لیدون: زود باشید
=ولی نرسیده به در صدای گلوله ها و خرد شدن شیشه ها پخش شد
minho:
=همه شون توی طبقه ی پایین بودن که با رسیدن دو دختر صدای گلوله مینهو رو اگاه کرد و زود اصلحه شو در اورد و به سمت انیش هجوم اورد و جلوی اون دو دختر ایستاد...شروع به تیر زدن کرد و داد زد
مینهو: لعنتیااااا...لیسا،انیش زود باشید شما برید...هرچه زودتر برید...
از در پشتی برید...زود به سونهی خبر بدید..وگر نه..نتبود میشیم...
انیش:...نمیتونم شمارو تنها بزارم....
مینهو:...هرچه زودتر برید...به سونهی خبر بدید
لیسا:..اوکیه...پاشو بریم
=و بدون حرف دیگه ای بلند شدن ولی با صدای داد برگشتن که جسم خونی پسر کوچیک و دیدن...
لیسا: جونگیننننن
انیش: فاک...نمیتونم اینطوری جونگین و تنها بزارم باید بریم بیاریمش
لیسا: زود باش...
=هردو دختر...سمت جونگین که شکمش تیر خورده بود و ولی هنوز ایستاده بود...
یوری:جونگین و ببرید و زود برید...درجا به سونهی..خبر بدید وگر نه...همه مون کشته میشیم
=هردو دختر تایید کردن و جونگین و بلند کردن و سمت در پشتی رفت...که انیش متوقف شد
انیش: لیسا...ممکنه الانم پشت در باشن...
لیسا:..اصلحه دارم بیا این و بگیر هواست باشه
انیش: یه لحظه صبر کن زنگ بزنم سان...
مکالمه انیش و سان/
سان: بله...
انیش:...همین الان...از در پشتی میایم بیرون و اماده باش...الان میایم...ولی نزدیک نیا...هواست باشه کسی نبینتت
سان:..باشه
پایان مکالمه/
لیسا:...انیش..زود باش...باید زود به سونهی خبر بدیم وگر نه یه نفر نجات پیدا نمیکنه
انیش: بریم...
=دختر بزرگتر در و باز کرد اول پیش قدم شد و دختر کوچیکتر به دنبالش ولی با چیزی که دیدن هر دوی اونا رو شوکه کرد
=دختر بزرگتر با چشمای گرد شده اش...که باوری به صحنه ی روبه روش نداشت بریده بریده لب زد:
لیسا:...تتت...ت..و....تو؟!
ادامه دارد.
ببخشید دیر شد دیکه مدرسه بهم فشار آورده
پارت2
anish:
=دو هفته گذشته ده جلسه پیش روانشناس رفته مجبور بود که فراموشش کنه، اون تنهاش گذاشته و رفته و معلوم نیس کجاس اون باید زندگیه جدیدی رو شروع کنه دوباره عاشق بشه...دوباره زندگی رو شروع کنه روانشناس کار خودش رو کرده بود انیش از,افسردگی نجات پیدا کنه ولی گذشته هیچ وقت انسان رو ول نمیکنه حالش بهتر شده بود خوسحال بود و الانم دیگه میرفت کمپانی ولی اون مرد تمام انیش رو مال خودش کرده بود و انیش غافل از اینکه فلیکس چه حالی داشت
لیسا: انیش
=دختر ناگهان وارد اتاق شد کار شد
انیش: چیه...
لیسا:...پاسو باید زود بریم...
انیش: یعنی چی چخبره کجا بریم...
لیسا:...لو رفتیم...باید زود بریم...
انیش: وادف...منظورت چیه...
لیسا: انقدر سوال نپرس الان نریم...بد بخت میشیم...
انیش: باشه..
=زود کیف و گوشیشو برداشت و با لیسا از در خارج شد وقتی طبقه ی
پایین رسید همه رو دید...
لیدون: زود باشید
=ولی نرسیده به در صدای گلوله ها و خرد شدن شیشه ها پخش شد
minho:
=همه شون توی طبقه ی پایین بودن که با رسیدن دو دختر صدای گلوله مینهو رو اگاه کرد و زود اصلحه شو در اورد و به سمت انیش هجوم اورد و جلوی اون دو دختر ایستاد...شروع به تیر زدن کرد و داد زد
مینهو: لعنتیااااا...لیسا،انیش زود باشید شما برید...هرچه زودتر برید...
از در پشتی برید...زود به سونهی خبر بدید..وگر نه..نتبود میشیم...
انیش:...نمیتونم شمارو تنها بزارم....
مینهو:...هرچه زودتر برید...به سونهی خبر بدید
لیسا:..اوکیه...پاشو بریم
=و بدون حرف دیگه ای بلند شدن ولی با صدای داد برگشتن که جسم خونی پسر کوچیک و دیدن...
لیسا: جونگیننننن
انیش: فاک...نمیتونم اینطوری جونگین و تنها بزارم باید بریم بیاریمش
لیسا: زود باش...
=هردو دختر...سمت جونگین که شکمش تیر خورده بود و ولی هنوز ایستاده بود...
یوری:جونگین و ببرید و زود برید...درجا به سونهی..خبر بدید وگر نه...همه مون کشته میشیم
=هردو دختر تایید کردن و جونگین و بلند کردن و سمت در پشتی رفت...که انیش متوقف شد
انیش: لیسا...ممکنه الانم پشت در باشن...
لیسا:..اصلحه دارم بیا این و بگیر هواست باشه
انیش: یه لحظه صبر کن زنگ بزنم سان...
مکالمه انیش و سان/
سان: بله...
انیش:...همین الان...از در پشتی میایم بیرون و اماده باش...الان میایم...ولی نزدیک نیا...هواست باشه کسی نبینتت
سان:..باشه
پایان مکالمه/
لیسا:...انیش..زود باش...باید زود به سونهی خبر بدیم وگر نه یه نفر نجات پیدا نمیکنه
انیش: بریم...
=دختر بزرگتر در و باز کرد اول پیش قدم شد و دختر کوچیکتر به دنبالش ولی با چیزی که دیدن هر دوی اونا رو شوکه کرد
=دختر بزرگتر با چشمای گرد شده اش...که باوری به صحنه ی روبه روش نداشت بریده بریده لب زد:
لیسا:...تتت...ت..و....تو؟!
ادامه دارد.
ببخشید دیر شد دیکه مدرسه بهم فشار آورده
۳.۴k
۱۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.