رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت 25
دیانا : ارسلان فقط اومدم که باهم حرف بزنیم و واقعیتو بدونم
ارسلان : میخوای بدونی
دیانا : معلومه که اره
ارسلان : پس گوش کن
همچیو واسش گفتم و حتی گفتم میخواستم بهش تجاوز کنم و اون فقط اشک میریخت
دیانا : اوکی ببخشید مزاحمت شدم
ارسلان : دلم براش سوخت
دیانا : شاید خواهر خوبی برات نبودم ولی بابت همه چی ازت معذرت خواهی میکنم
ارسلان : تو تمام مدتی که حرف میزن بهش خیره بودنو حتا نفهمیدم کی از ماشین پیاده شد و رفت احساس میکردم دلشو شکوندم
✨✨✨✨✨1 ماه بعد✨✨✨✨✨
ارسلان : هروقت همو میدیدیم بدون هیچ واکنشی از کنارم رد میشد
دیانا : هروقت تو دانشگاه میدیدمش فقط سرمو مینداختم پایین و میرفتم
پارت 25
دیانا : ارسلان فقط اومدم که باهم حرف بزنیم و واقعیتو بدونم
ارسلان : میخوای بدونی
دیانا : معلومه که اره
ارسلان : پس گوش کن
همچیو واسش گفتم و حتی گفتم میخواستم بهش تجاوز کنم و اون فقط اشک میریخت
دیانا : اوکی ببخشید مزاحمت شدم
ارسلان : دلم براش سوخت
دیانا : شاید خواهر خوبی برات نبودم ولی بابت همه چی ازت معذرت خواهی میکنم
ارسلان : تو تمام مدتی که حرف میزن بهش خیره بودنو حتا نفهمیدم کی از ماشین پیاده شد و رفت احساس میکردم دلشو شکوندم
✨✨✨✨✨1 ماه بعد✨✨✨✨✨
ارسلان : هروقت همو میدیدیم بدون هیچ واکنشی از کنارم رد میشد
دیانا : هروقت تو دانشگاه میدیدمش فقط سرمو مینداختم پایین و میرفتم
۲۶۴
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.