پارت 7
پارت 7
مادر جون:منم خدمتکار این خونم... البته از بچگی اقا اینجا کار میکردم... من بزرگش کردم... بومگیو:اقا؟ مادرجون:اره دیگه، اقای کانگ... تهیون! بومگیو:اها، بله بله... مادرجون:وقتی شنیدم قراره بیای انگار دنیارو بهم دادن... حداقل تو کمک دستم میشی... من که زانو درد امونمو بریده، اینجا هم هر طرفش پله داره... تو جوونی، میتونی پله ها و بری و بیای... کمکی برام.. لبخند کوچکی زدم... خیلی مهربون بود.. خب خوبه، حداقل مثل اون خرس قطبی نبود.. چی گفتم! خرس قطبی! با صدای ایفون به خودم اومدم... مادرجون:فکر کنم سوبین اومد! ... مادرجون درو باز کرد و سوبین با همون کت و شلوار صبح وارد شد:اومدی؟ بلند شدم و ایستادم:میشه منو راهنمایی کنی به اتاقم؟ لبخند محوی زد :دنبالم بیا... مادرجون به اشپزخونه رفت... منم همراه با سوبین از پله های مارپیچ عمارت بالا رفتم... طبقه ی بالا بزرگ بود... تقریبا 5 تا اتاق دیده میشد... و کنار هم یه قالیچه ی مشکی با رگه های سفید، و مبل های راحتی سفید... وسطشون هم یه میز چوبی... قشنگ بود:اتاق تو و تهیون این بالاست... به اتاق اخری اشاره کرد:اونجا اتاق توعه... این در وسط اتاق تهیون... اون در اخری از سمت راست که روبروی اتاق توعه کتابخونه ی تهیون.. دوتا اتاق دیگه اتاق مهمان... سوالی داری؟ بومگیو:نه.. ممنون! ولی پس اون اتاقی که من اومدم رفتیم اونجا چی؟ سوبین:اون اتاق طبقه ی پایینه... بعدا بهت نشون میدم... فعلا برو استراحت کن... از فردا کارت شروع میشه... بعد رفت.. منم به طرف اتاقم رفتم.. در همه ی اتاق سفید مات بود... دستگیره هاشونم طلایی... وارد اتاقم شدم و درو بستم... زیاد بزرگ نبود، کوچیکم نبود... قشنگ بود... یه کمد سفید رنگ گوشه ی اتاق... یه پنجره که به باغ دید داشت.. یه تخت مشکی دو نفره گوشه ی اتاق... یه میز هم بازم سفید روبروی و یکم اونورتر تخت... در کل اتاق قشنگی بود... کمد رو باز کردم و لباسامو توش چیدم.. عکس مامان و بابارو گذاشتم روی میز... وسایل ریز هم که یادگاری مامان بابا بود تو چمدون موند
مادر جون:منم خدمتکار این خونم... البته از بچگی اقا اینجا کار میکردم... من بزرگش کردم... بومگیو:اقا؟ مادرجون:اره دیگه، اقای کانگ... تهیون! بومگیو:اها، بله بله... مادرجون:وقتی شنیدم قراره بیای انگار دنیارو بهم دادن... حداقل تو کمک دستم میشی... من که زانو درد امونمو بریده، اینجا هم هر طرفش پله داره... تو جوونی، میتونی پله ها و بری و بیای... کمکی برام.. لبخند کوچکی زدم... خیلی مهربون بود.. خب خوبه، حداقل مثل اون خرس قطبی نبود.. چی گفتم! خرس قطبی! با صدای ایفون به خودم اومدم... مادرجون:فکر کنم سوبین اومد! ... مادرجون درو باز کرد و سوبین با همون کت و شلوار صبح وارد شد:اومدی؟ بلند شدم و ایستادم:میشه منو راهنمایی کنی به اتاقم؟ لبخند محوی زد :دنبالم بیا... مادرجون به اشپزخونه رفت... منم همراه با سوبین از پله های مارپیچ عمارت بالا رفتم... طبقه ی بالا بزرگ بود... تقریبا 5 تا اتاق دیده میشد... و کنار هم یه قالیچه ی مشکی با رگه های سفید، و مبل های راحتی سفید... وسطشون هم یه میز چوبی... قشنگ بود:اتاق تو و تهیون این بالاست... به اتاق اخری اشاره کرد:اونجا اتاق توعه... این در وسط اتاق تهیون... اون در اخری از سمت راست که روبروی اتاق توعه کتابخونه ی تهیون.. دوتا اتاق دیگه اتاق مهمان... سوالی داری؟ بومگیو:نه.. ممنون! ولی پس اون اتاقی که من اومدم رفتیم اونجا چی؟ سوبین:اون اتاق طبقه ی پایینه... بعدا بهت نشون میدم... فعلا برو استراحت کن... از فردا کارت شروع میشه... بعد رفت.. منم به طرف اتاقم رفتم.. در همه ی اتاق سفید مات بود... دستگیره هاشونم طلایی... وارد اتاقم شدم و درو بستم... زیاد بزرگ نبود، کوچیکم نبود... قشنگ بود... یه کمد سفید رنگ گوشه ی اتاق... یه پنجره که به باغ دید داشت.. یه تخت مشکی دو نفره گوشه ی اتاق... یه میز هم بازم سفید روبروی و یکم اونورتر تخت... در کل اتاق قشنگی بود... کمد رو باز کردم و لباسامو توش چیدم.. عکس مامان و بابارو گذاشتم روی میز... وسایل ریز هم که یادگاری مامان بابا بود تو چمدون موند
۲.۲k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.