بی رحم تر از همه/ پارت ۱۲۹
اسلایدها: هی سونگ- شوگا- جیمین- هایون- جونگکوک- تهیونگ- ات- هانا
از زبان هایون:
تهیونگ بهم زنگ زد و گفت که شب قراره هممون بریم رستوران باهم شام بخوریم چون جونگکوک اومده... و گفت که میتونم هانا رو هم با خودم به مهمونی ببرم... وقتی به هانا اینو گفتم داشت از شدت خوشحالی بال درمیاورد... چون میخواست که پسرا و ات رو ببینه... منم بهش گفتم آماده باشه وقتی از سرکار برگشتم باهم میریم...
از زبان هی سونگ:
چند روزی میشه که خودمو یه گوشه از این شهر مخفی کردم... هم پلیس دنبالمه هم آدمای شوگا... فعلا نمیتونم خودمو به کسی نشون بدم یا حتی با آدمام تماس بگیرم... خیلی از آدمامو از دست دادم تعداد کمی آدم اطرافم باقی مونده... متاسفانه نتونستم انتقام رییس یانگ جینو بگیرم... اول باید خودمو نجات بدم و بعد که دوباره قدرت گرفتم اونوقت میتونم برگردم و تلافی کنم...
از زبان هانا:
یکم از دفترم زودتر برگشتم که یکم به خودم برسم... چون من نمیدونستم قراره با چه آدمایی روبرو بشم بنابراین بهتره خوب به نظر بیام... تهیونگ که خیلی خوشتیپه امیدوارم بقیشونم اینطوری باشن....
شب از زبان تهیونگ:
هایون و هانا خودشون میومدن رستوران...منو جیمین و جونگکوک با یه ماشین رفتیم... شوگا و ات هم باهماومدن...
از زبان هانا:
منو هایون رسیدیم رستوران... جای خیلی قشنگی بود... داخل که رفتیم همگی از قبل اونجا بودن... هایون مارو به همدیگه معرفی کرد... کسیکه اسمش شوگا بود خیلی غد و مغرور به نظر میرسید...گهگاهی لبخندی میزد... ولی در کل خیلی حرف نمیزد اما وقتی به اون دختر که اسمش ات بودنگاهی مینداخت قیافش مهربون میشد... ات هم قیافش خیلی شاداب و مهربون بود... پسری که اسمش جیمین بود خیلی مهربون بود چون من براشون آشنا نبودم تعارفم میکرد که راحت باشم و گاهی هم ازم سوالاتی میپرسید که منم توی بحث شریک باشم... ولی پسری که اسمش جونگکوک بود واقعا خوشتیپ بود خیلی چشممو گرفت... برای همین سعی کردم خیلی رفتار درستی داشته باشم و باوقار به نظر بیام... اون تنها کسی بود که باعث میشد جمعشون به زیبایی یه لبخند آراسته بشه... سرحال و پر انرژی بود...
در کل میتونم بگم همشون خیلی خوشتیپ و جذاب بودن... برای همین بود که هایون هم بلاخره عاشق شده و یکی رو توی زندگیش راه داده بود... هایون یادش نمیاد ولی اون هرگز با هیچ پسری قرار نذاشت چون هیچکس رو ایده آل نمیدید... دیشبم وقتی براش تعریف کردم که اینطوری بوده خودشم تعجب کرده بود... اما برعکس هایون من از دوران دبیرستانم دوست پسر داشتم ولی با هیچکدومشون نتونستم ارتباط احساسی برقرار کنم و در نهایت زود از هم جدا میشدیم...
از زبان جونگکوک:
امشب حس خیلی خوبی داشتم... حس یه خانواده خیلی گرم و صمیمی بهم دست داده بود که مدام با هم تفریح میکنن... قبل از ات و هایون، ما فقط چن تا مافیا با قلبهای خالی از احساس و سرشار از سردی و سکوت بودیم که جز کارهای خلاف و دردسر چیزی در چنته نداشتیم... اما این دوتا دختر صرفا با وجود گرمشون دارن همه چیو عوض میکنن... به عمارت تاریک و یخ زده ما گرما و نور بخشیدن... ما همگی داریم عوض میشیم بدون اینکه خودمون متوجهش باشیم...
از زبان هایون:
تهیونگ بهم زنگ زد و گفت که شب قراره هممون بریم رستوران باهم شام بخوریم چون جونگکوک اومده... و گفت که میتونم هانا رو هم با خودم به مهمونی ببرم... وقتی به هانا اینو گفتم داشت از شدت خوشحالی بال درمیاورد... چون میخواست که پسرا و ات رو ببینه... منم بهش گفتم آماده باشه وقتی از سرکار برگشتم باهم میریم...
از زبان هی سونگ:
چند روزی میشه که خودمو یه گوشه از این شهر مخفی کردم... هم پلیس دنبالمه هم آدمای شوگا... فعلا نمیتونم خودمو به کسی نشون بدم یا حتی با آدمام تماس بگیرم... خیلی از آدمامو از دست دادم تعداد کمی آدم اطرافم باقی مونده... متاسفانه نتونستم انتقام رییس یانگ جینو بگیرم... اول باید خودمو نجات بدم و بعد که دوباره قدرت گرفتم اونوقت میتونم برگردم و تلافی کنم...
از زبان هانا:
یکم از دفترم زودتر برگشتم که یکم به خودم برسم... چون من نمیدونستم قراره با چه آدمایی روبرو بشم بنابراین بهتره خوب به نظر بیام... تهیونگ که خیلی خوشتیپه امیدوارم بقیشونم اینطوری باشن....
شب از زبان تهیونگ:
هایون و هانا خودشون میومدن رستوران...منو جیمین و جونگکوک با یه ماشین رفتیم... شوگا و ات هم باهماومدن...
از زبان هانا:
منو هایون رسیدیم رستوران... جای خیلی قشنگی بود... داخل که رفتیم همگی از قبل اونجا بودن... هایون مارو به همدیگه معرفی کرد... کسیکه اسمش شوگا بود خیلی غد و مغرور به نظر میرسید...گهگاهی لبخندی میزد... ولی در کل خیلی حرف نمیزد اما وقتی به اون دختر که اسمش ات بودنگاهی مینداخت قیافش مهربون میشد... ات هم قیافش خیلی شاداب و مهربون بود... پسری که اسمش جیمین بود خیلی مهربون بود چون من براشون آشنا نبودم تعارفم میکرد که راحت باشم و گاهی هم ازم سوالاتی میپرسید که منم توی بحث شریک باشم... ولی پسری که اسمش جونگکوک بود واقعا خوشتیپ بود خیلی چشممو گرفت... برای همین سعی کردم خیلی رفتار درستی داشته باشم و باوقار به نظر بیام... اون تنها کسی بود که باعث میشد جمعشون به زیبایی یه لبخند آراسته بشه... سرحال و پر انرژی بود...
در کل میتونم بگم همشون خیلی خوشتیپ و جذاب بودن... برای همین بود که هایون هم بلاخره عاشق شده و یکی رو توی زندگیش راه داده بود... هایون یادش نمیاد ولی اون هرگز با هیچ پسری قرار نذاشت چون هیچکس رو ایده آل نمیدید... دیشبم وقتی براش تعریف کردم که اینطوری بوده خودشم تعجب کرده بود... اما برعکس هایون من از دوران دبیرستانم دوست پسر داشتم ولی با هیچکدومشون نتونستم ارتباط احساسی برقرار کنم و در نهایت زود از هم جدا میشدیم...
از زبان جونگکوک:
امشب حس خیلی خوبی داشتم... حس یه خانواده خیلی گرم و صمیمی بهم دست داده بود که مدام با هم تفریح میکنن... قبل از ات و هایون، ما فقط چن تا مافیا با قلبهای خالی از احساس و سرشار از سردی و سکوت بودیم که جز کارهای خلاف و دردسر چیزی در چنته نداشتیم... اما این دوتا دختر صرفا با وجود گرمشون دارن همه چیو عوض میکنن... به عمارت تاریک و یخ زده ما گرما و نور بخشیدن... ما همگی داریم عوض میشیم بدون اینکه خودمون متوجهش باشیم...
۲۱.۵k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.