be for me
(be for me)
p1
درد ، غم، غصه ، نگرانی ، پریشانی ، بی حسی و از جمله مهمتر تنهایی رو حس میکردی .... هیچ توانی برای انجام کارای روزمرگی نداشتی .. به معنای واقعی شکسته و نابود شده بودی .....بعد از ، از دست دادن خانوادت که توی کشور خودت بودن دیگه ادم سابق نشده بودی .... تصادف تنها اتفاقی که برات زجر اور بود ..باعث شده بود عزیز ترین کسانی که باهاشون زندگی کردیو به طرز فجیهی از دست بدی... اه حتی فکر کردن بهش هم نابودت میکنه ...بعد از برگشتت از ایران به دلایل مراسم های فوت و غیره حدود دو ماهی میگذشت .. هیچکس از حال روحیت خبر دار نبود ...زندگیت ..روحیت ..جسمت ..همهشون آزرده بودن دلت نمیخواست هیچ کسیو ببینی ..حتی بعد از این دو ماه دانشگاه هم نرفتی درحالی که خیلی از دوستات نگرانت شده بودن ...قلبت مچاله شده بود عین یک تیکه کاغذ ...نمیتونستی هیچ وقت این اتفاق رو هضم کنی ...فقط میخواستی همه چیز متوقف بشه ، زمان ، زندگی ، سرنوشت حتی چرخش زمین..دلت مرگ میخواست ..دلت برای مامانت تنگ شده بود ..دلت برای چهره ی پدرت تنگ شده بود ..انقدری که اشک ریخته بودی میتونستی مثل رودخونه توش شنا کنی ...انقدر که پوچ و افسرده شده بودی میتونستی به عنوان یک مرده ی متحرک به حساب بیای ...دیگه هیچ ارزشی نداشت ، زنده موندنت ، نفس کشیدنت ، ...... حتی از راه دور باهاشون میتونستی در ارتباط باشی ، تماس بگیری یا حتی پیام بفرستی اما .همون هم انگار ازت گرفته بودن ...چشمات هیچ جاهی رو نمیدید تا اینکه..........
۵ ماه بعد
دخترک ارام چشماشو از هم فاصله داد و به در دوخت .... نور افتاب سعی در این داشت. که هر گه زود تر دختر رو بیدار کنه ..دخترک هم با مالش دادن چشمان تیله ای اش کامل از خواب عمیقی که فرو رفته بود بیدار شد ، تکیه اش رو از تخت گرفت و روی سطح تخت نشست .. به سمت راستش نگاه کرد اما با جای خالی فرد زندگیش یا بهتره اینجوری توصیفشکنیم دلیل زندگی اش رو به رو شد ... تعجبی که کرده بود باعث شد اعصاب دختر رو وسوسه کنه به همین دلیل از روی تخت کاملا بلند شد ..بعد از مرتب کردن جای خود به سمت سرویس قدم برداشت ...بعد از انجام کار های لازم پاهایش را به سمت بیرون هدایت کرد بعد از بستن به سمت پله ها امد و انها رو طی کرد ...با دیدن تمام اسرار و قوت قلب زندگیش قلبش دوباره برای صد هزارمین بار به تپش در اومده بود ارام به سمتش قدم برداشت و دست های ظریف و خوش فرمش را دور کمر مردش حلقه کرد و او را به اغوشش دعوت کرد ...عطر بوی بدنش دیوونه اش میکرد .....
p1
درد ، غم، غصه ، نگرانی ، پریشانی ، بی حسی و از جمله مهمتر تنهایی رو حس میکردی .... هیچ توانی برای انجام کارای روزمرگی نداشتی .. به معنای واقعی شکسته و نابود شده بودی .....بعد از ، از دست دادن خانوادت که توی کشور خودت بودن دیگه ادم سابق نشده بودی .... تصادف تنها اتفاقی که برات زجر اور بود ..باعث شده بود عزیز ترین کسانی که باهاشون زندگی کردیو به طرز فجیهی از دست بدی... اه حتی فکر کردن بهش هم نابودت میکنه ...بعد از برگشتت از ایران به دلایل مراسم های فوت و غیره حدود دو ماهی میگذشت .. هیچکس از حال روحیت خبر دار نبود ...زندگیت ..روحیت ..جسمت ..همهشون آزرده بودن دلت نمیخواست هیچ کسیو ببینی ..حتی بعد از این دو ماه دانشگاه هم نرفتی درحالی که خیلی از دوستات نگرانت شده بودن ...قلبت مچاله شده بود عین یک تیکه کاغذ ...نمیتونستی هیچ وقت این اتفاق رو هضم کنی ...فقط میخواستی همه چیز متوقف بشه ، زمان ، زندگی ، سرنوشت حتی چرخش زمین..دلت مرگ میخواست ..دلت برای مامانت تنگ شده بود ..دلت برای چهره ی پدرت تنگ شده بود ..انقدری که اشک ریخته بودی میتونستی مثل رودخونه توش شنا کنی ...انقدر که پوچ و افسرده شده بودی میتونستی به عنوان یک مرده ی متحرک به حساب بیای ...دیگه هیچ ارزشی نداشت ، زنده موندنت ، نفس کشیدنت ، ...... حتی از راه دور باهاشون میتونستی در ارتباط باشی ، تماس بگیری یا حتی پیام بفرستی اما .همون هم انگار ازت گرفته بودن ...چشمات هیچ جاهی رو نمیدید تا اینکه..........
۵ ماه بعد
دخترک ارام چشماشو از هم فاصله داد و به در دوخت .... نور افتاب سعی در این داشت. که هر گه زود تر دختر رو بیدار کنه ..دخترک هم با مالش دادن چشمان تیله ای اش کامل از خواب عمیقی که فرو رفته بود بیدار شد ، تکیه اش رو از تخت گرفت و روی سطح تخت نشست .. به سمت راستش نگاه کرد اما با جای خالی فرد زندگیش یا بهتره اینجوری توصیفشکنیم دلیل زندگی اش رو به رو شد ... تعجبی که کرده بود باعث شد اعصاب دختر رو وسوسه کنه به همین دلیل از روی تخت کاملا بلند شد ..بعد از مرتب کردن جای خود به سمت سرویس قدم برداشت ...بعد از انجام کار های لازم پاهایش را به سمت بیرون هدایت کرد بعد از بستن به سمت پله ها امد و انها رو طی کرد ...با دیدن تمام اسرار و قوت قلب زندگیش قلبش دوباره برای صد هزارمین بار به تپش در اومده بود ارام به سمتش قدم برداشت و دست های ظریف و خوش فرمش را دور کمر مردش حلقه کرد و او را به اغوشش دعوت کرد ...عطر بوی بدنش دیوونه اش میکرد .....
۷.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.