💦رمان زمستان💦 پارت 92
🖤
《رمان زمستون❄》
•ی هفته بعد•
عسل: نیکا برو به دیانا بگو حداقل بیاد ی چیزی بخوره
ی هفتس هیچی نخورده کاملا افسردگی گرفته
نیکا: باید به ارسلان میگفتیم شاید اون نمیزاشت بچشو بندازه...
عسل: واقعا نمیدونم چی بگم
همش تقصیر این ارسلانه
اگه مثل ادم بالا سر زنش بود الان بچشم داشت...
نیکا: بزار برم بگم بیاد..
دیانا: تو حال خودم بودم همش خودمو سرزنش میکردم
به خاطر کاری ک کردم
شاید ارسلان اون بچرو میخواست
ولی هر چی بود تموم شده بود
تو فکر خیالای خودم غرق بودم ک
متوجه خیسی گونه هام شدم
اشکام ناخواسته ار صورتم میومدن ک در باز شد...
نیکا: دیانای قشنگم بیا ی چیزی بخور ی هفتس هیچی نخوردی..
دیانا: میل ندارم نیکا لطفا اصرار نکن ک حوصله ندارم
امروزم دیگه میرم خونه خودم دیگه خیلی زحمت دادم بهتون
نیکا: تا آقا ارسلان تشریف نیارن ت همینجا هستی
دیانا: نیکا ی سری کار دارم تو خونه دوباره میام پیشتون
نیکا: پس به متین میگم برسونتت خونتون
دیانا: نخودم میرم نیاز دارم یکم تنها باشم
نیکا: دیانا ترو خدا مواظب خودت باش
اینجوری ک میبینمت منم میشکنم
دیانا: رفتم سمت نیکا و بغلش کردم...
نیکا قشنگم تو الان باید به فکر بچت باشی نه من..
رفتم سمت وسایلم مانتو شالم و برداشتم کیفمم برداشتم
از خونه زدم بیرون...
رفتم سمت خونه کلید تو در چرخوندم
و رفتم داخل خونه رفتم ی دوش گرفتم
ی لباسی ک واسه ارسلان بود و پوشیدم
خودم لباس زیاد گرفته بودم
ولی هیچی مثل لباسای ارسلان بهم ارامش نمیداد
فقط اونا منو از دلتنگی در میوردن
موهام و بالا بستم ی ارایش ملایم کردم
حالا شده بودم اون دیانای قبل
رفتم ی غذا درست کنم ی هفته بود درست حسابی هیچی نخورده بودم با صدای چرخیدن کلید تو در قلبم اومد تو دهنم با بهت خیره به در بودم ک...
《رمان زمستون❄》
•ی هفته بعد•
عسل: نیکا برو به دیانا بگو حداقل بیاد ی چیزی بخوره
ی هفتس هیچی نخورده کاملا افسردگی گرفته
نیکا: باید به ارسلان میگفتیم شاید اون نمیزاشت بچشو بندازه...
عسل: واقعا نمیدونم چی بگم
همش تقصیر این ارسلانه
اگه مثل ادم بالا سر زنش بود الان بچشم داشت...
نیکا: بزار برم بگم بیاد..
دیانا: تو حال خودم بودم همش خودمو سرزنش میکردم
به خاطر کاری ک کردم
شاید ارسلان اون بچرو میخواست
ولی هر چی بود تموم شده بود
تو فکر خیالای خودم غرق بودم ک
متوجه خیسی گونه هام شدم
اشکام ناخواسته ار صورتم میومدن ک در باز شد...
نیکا: دیانای قشنگم بیا ی چیزی بخور ی هفتس هیچی نخوردی..
دیانا: میل ندارم نیکا لطفا اصرار نکن ک حوصله ندارم
امروزم دیگه میرم خونه خودم دیگه خیلی زحمت دادم بهتون
نیکا: تا آقا ارسلان تشریف نیارن ت همینجا هستی
دیانا: نیکا ی سری کار دارم تو خونه دوباره میام پیشتون
نیکا: پس به متین میگم برسونتت خونتون
دیانا: نخودم میرم نیاز دارم یکم تنها باشم
نیکا: دیانا ترو خدا مواظب خودت باش
اینجوری ک میبینمت منم میشکنم
دیانا: رفتم سمت نیکا و بغلش کردم...
نیکا قشنگم تو الان باید به فکر بچت باشی نه من..
رفتم سمت وسایلم مانتو شالم و برداشتم کیفمم برداشتم
از خونه زدم بیرون...
رفتم سمت خونه کلید تو در چرخوندم
و رفتم داخل خونه رفتم ی دوش گرفتم
ی لباسی ک واسه ارسلان بود و پوشیدم
خودم لباس زیاد گرفته بودم
ولی هیچی مثل لباسای ارسلان بهم ارامش نمیداد
فقط اونا منو از دلتنگی در میوردن
موهام و بالا بستم ی ارایش ملایم کردم
حالا شده بودم اون دیانای قبل
رفتم ی غذا درست کنم ی هفته بود درست حسابی هیچی نخورده بودم با صدای چرخیدن کلید تو در قلبم اومد تو دهنم با بهت خیره به در بودم ک...
۴۳.۳k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.