روز های بعد از تو 🖤 پارت ۲ ☺️
*از دید نیکا*
دابسمش متین و فرنوش ، هوم کاپل جذابیه🥺
بغض توی گلوم و به سختی قورت دادم و اشک هام و پاک کردم
من : خب راستی از بچه ها چه خبر ؟
دیانا : اوم ، هیچی ، حالا امشب می بینیشون دیگه
ارسلان : حتما از دیدنت خیلی خوشحال میشن
من ( آروم ) : هوم خیلی
و لبخند تلخی زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم
*از دید ارسلان*
الان ساعت ۱۰ صبح بود
می دونستم دیانا از دستم ناراحته واقعا هم از این وضع راضی نبودم ولی الان کاری از دستم بر نمی اومد یعنی به نظرم فرصت مناسبی نبود
تو همین فکر و خیال بودم که گوشیم زنگ خورد ، محراب بود
محراب : الو ارسلان ، یه کافه بریم برای صبحونه ؟
ارسلان : اوم ، اوکی
قطع کردم و رو به دیانا پرسیدم
من : نمی پرسین چی می گفت ؟
دیانا : نه ، چرا باید از تو بپرسم 😒
نیکا : خو ، چی می گفت ؟
ارسلان : گفت بریم کافه برای صبحونه
نیکا : خب اوکی
گوشی دیانا زنگ خورد که سریع جواب داد
دیانا : جانم مامان ، آره رسید ، نه داریم میریم کافه ، نمیدونم از نیکا میپرسم بهت خبر میدم ، باشه خدافظ
نیکا : چی رو از من میپرسی ؟
دیانا : آهان ، چیزه بعده کافه کجا میریم ؟
نیکا : میرم خونه مامانم اینا منتظرن
دیانا : باشه ، پس بعدش بیا خونه ی ما
نیکا : مامانم گفت شمام بیان ، بیان دیگه بعدم از اونجا میریم خونه ی شما
دیانا : آخه ما ....
من : نه اوکیه نیکا
نیکا : خب شدیم ۲ به ۱ بچه ها هم که حتما موافقن پس میریم
دیانا با قیافه ی پوکری نگام کردم و منم لبخندی زدم
*از دید نیکا*
ساعت ۱۱ بود که رسیدیم کافه
بچه ها قبل ما رسیده بودن ، ما هم رفتیم نشستیم پیش شون
محراب : چه عجب
دیانا : یه جوری میگی انگار من دیر رسیدم ، رانندگی دوست توعه دیگه
ارسلان : داداش تو بگو ، بده آروم رانندگی میکنم
محراب: نیکا احساس میکنم از اینکه برگشتی ایران داری کمکم پشیمون میشی
نیکا : معلومه ؟😂
ولی راستش پشیمون شده بودم ، ولی نه به خاطر بچه ها :)
*از دید محراب*
من : خب چرا عین روح نشستین منو نگاه می کنین ، خو سفارش بدین دیگه، مهمون نیکاییم
نیکا : یعنی از بودن من فقط سو استفاده کن ، خوب شد اومدم
من : دقیقا ، بدون تو اصلا نمی تونستیم زندگی کنیم
نیکا : دقیقا
همه مون خندیدم و سفارشات مون و دادیم
داشتیم صبحونه رو می خوردیم که گوشی دیانا زنگ خورد
که چیز عجیبی نبود حتما مامانش بود
دیانا تا اسم روی گوشی رو دید سریع بلند شد و از کافه رفت بیرون
محشاد : مگه ، کی بود ؟
نیکا : نمیدونم ، ولی صد درصد خاله نبود
خواستم یه ذره ارسلان و اذیت کنم پس گفتم
من : شاید رلش بود
ارسلان : کی اینو قبول میکنه
من : خیلیا
ادامه ی پارت :https://wisgoon.com/pin/41753551/روز_های_بعد_از_تو_🖤ادامه_ی_پارت_۲_☺️/
دابسمش متین و فرنوش ، هوم کاپل جذابیه🥺
بغض توی گلوم و به سختی قورت دادم و اشک هام و پاک کردم
من : خب راستی از بچه ها چه خبر ؟
دیانا : اوم ، هیچی ، حالا امشب می بینیشون دیگه
ارسلان : حتما از دیدنت خیلی خوشحال میشن
من ( آروم ) : هوم خیلی
و لبخند تلخی زدم و از پنجره به بیرون خیره شدم
*از دید ارسلان*
الان ساعت ۱۰ صبح بود
می دونستم دیانا از دستم ناراحته واقعا هم از این وضع راضی نبودم ولی الان کاری از دستم بر نمی اومد یعنی به نظرم فرصت مناسبی نبود
تو همین فکر و خیال بودم که گوشیم زنگ خورد ، محراب بود
محراب : الو ارسلان ، یه کافه بریم برای صبحونه ؟
ارسلان : اوم ، اوکی
قطع کردم و رو به دیانا پرسیدم
من : نمی پرسین چی می گفت ؟
دیانا : نه ، چرا باید از تو بپرسم 😒
نیکا : خو ، چی می گفت ؟
ارسلان : گفت بریم کافه برای صبحونه
نیکا : خب اوکی
گوشی دیانا زنگ خورد که سریع جواب داد
دیانا : جانم مامان ، آره رسید ، نه داریم میریم کافه ، نمیدونم از نیکا میپرسم بهت خبر میدم ، باشه خدافظ
نیکا : چی رو از من میپرسی ؟
دیانا : آهان ، چیزه بعده کافه کجا میریم ؟
نیکا : میرم خونه مامانم اینا منتظرن
دیانا : باشه ، پس بعدش بیا خونه ی ما
نیکا : مامانم گفت شمام بیان ، بیان دیگه بعدم از اونجا میریم خونه ی شما
دیانا : آخه ما ....
من : نه اوکیه نیکا
نیکا : خب شدیم ۲ به ۱ بچه ها هم که حتما موافقن پس میریم
دیانا با قیافه ی پوکری نگام کردم و منم لبخندی زدم
*از دید نیکا*
ساعت ۱۱ بود که رسیدیم کافه
بچه ها قبل ما رسیده بودن ، ما هم رفتیم نشستیم پیش شون
محراب : چه عجب
دیانا : یه جوری میگی انگار من دیر رسیدم ، رانندگی دوست توعه دیگه
ارسلان : داداش تو بگو ، بده آروم رانندگی میکنم
محراب: نیکا احساس میکنم از اینکه برگشتی ایران داری کمکم پشیمون میشی
نیکا : معلومه ؟😂
ولی راستش پشیمون شده بودم ، ولی نه به خاطر بچه ها :)
*از دید محراب*
من : خب چرا عین روح نشستین منو نگاه می کنین ، خو سفارش بدین دیگه، مهمون نیکاییم
نیکا : یعنی از بودن من فقط سو استفاده کن ، خوب شد اومدم
من : دقیقا ، بدون تو اصلا نمی تونستیم زندگی کنیم
نیکا : دقیقا
همه مون خندیدم و سفارشات مون و دادیم
داشتیم صبحونه رو می خوردیم که گوشی دیانا زنگ خورد
که چیز عجیبی نبود حتما مامانش بود
دیانا تا اسم روی گوشی رو دید سریع بلند شد و از کافه رفت بیرون
محشاد : مگه ، کی بود ؟
نیکا : نمیدونم ، ولی صد درصد خاله نبود
خواستم یه ذره ارسلان و اذیت کنم پس گفتم
من : شاید رلش بود
ارسلان : کی اینو قبول میکنه
من : خیلیا
ادامه ی پارت :https://wisgoon.com/pin/41753551/روز_های_بعد_از_تو_🖤ادامه_ی_پارت_۲_☺️/
۱۱.۷k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.