آرامش دریا p²⁶
آرامش دریا p²⁶
^جیمین^
صبح بلند به بدبختی بلند شدم و رفتم دستشویی و کار های لازم و کردم رفتم تخت و مرتب کردم.
یونگی کجا بود؟
هیییین نکنه رفته دنبال یه امگای دیگه؟
نکنه رفته دنبال یکی از خدمتکارا؟
خاک توسرش!
من و انداخته توی این وضع بعد رفته دنبال یکی دیگه؟
اصلا من از کجا میدونم که رفته دنبال یکی دیگه؟ آهااان وایسا ببینم (خنده ی شیطانی)
¤فلش بک به ساعت پنج بامداد¤
^جیمین^
بدجوری هوس بلو بری کردم....واییییی امروز هم همشون و خوردم!
شت.
آخه نگاه کن یونگی چجوری خوابیده! چینگنه کیوته!
او خداااا الانه که اکلیل بالا بیارم!
نه نه
جیمین چی میگی؟ زود باش بیدارش کن (خود درگیری)
خوب اگر نرفت بگیره چی بگم؟
آها میگم که ارکیده مامان دلش میخواد.
مگه نه آری مامان! توهم باید توی این درخواست کمک کنی دیگه (دستش و روی شکمش میکشه)
تکیه دادم به تاج تخت .
از این کاری که میخواستم بکنم اطمینان نداشتم!
اگر دعوام کنه چی؟
اَهههه ولش کن جیمین...به غرورت اجازه نده که غرق کیوتی یونگی بشه! آروم باش....ریلکس...ریلکس...به کائنات فکر کن (چیزی که هرروز به خودم میگم 😁)
سه تا نفس یه بازدم.
سه تا نفس یه بازدم.
سه تا نفس یه بازدم.
خوب...لتس گو.
جیمین: یونگی؟....یونگی؟...دَد؟...ددی؟...ددی آلفا؟..الفا؟
یونگی: ....
جیمین: لوبیا؟....لوبیا خانم؟...مردی؟...خانم لوبیا؟
یونگی: ...
جیمین: یونگی خوابی؟ (نه بیداره داره نقش بازی میکنه)
عِی بابا این که خوابش سنگینه!
واییییی...
آخه آری مامان این چه چیزه که هوس کردی؟ تو که خوردی! (غرق در نقششش)
جیمین: یونگی...توروخدا بیدار شو...یونگی؟...خانم لوبیا؟
یونگی: هوم؟
یس
یس
بیدار داره میشه!
جیمین: یونگی میشه بیدار شی؟...کارم ضروریه ها!
یونگی تورو جان من! یونگی آری....آری رو نگاه!
تا گفتم آری بلند شد. خاک تو سرت هنوز آری رو به من بیشتر ترجیح میدی؟ وقتی گفتم علاوه بر بلو بری کره بادوم زمینی هم بگیر حالیت میشه.
یونگی: خیلی خوب....جیمینی نفس عمیققققق بکش..الان زنگ میزنم به نامی تا بیاد..نترس...نترس..من اینجام...هیچی نمیشه...دستت و بده من. جیغ بکش خودَت را رها کن گویی پرنده ای با بال های زیبا بر آسمان آبی که پر میزند به سوی عشقش تا او را بیایبد آیا جفتش را خوهد پیدا کرد؟
جیمین: چی میگی یونگی؟ مست کردی؟ چرا مثل راز بقا حرف میزنی؟ من حالم خوبه...فقط...فقط..من.
یونگی: تو چی؟
جیمین: ما هوس بلو بری و کره بادوم زمینی کردیم!
یونگی: 😐
جیمین: حالا میشه بگیری؟ لطفا (کیوت)
یونگی: هعیییی....ما هم منظورت آری بود دیگه؟
جیمین: دقیقا! ارکیده ی مامان هوس کرده.
یونگی: صحیح صحیح.
و بلند شد و رفت آماده و رفت بیرون...
از پنجره ی اتاق* (* پنجره هر اتاق مثل پنجره ی اتاق ونزدی بود ولی کوچیک تر...برید توی گول سرچ کنید عکس از پنجره ی اتاق ونزدی 😉)
خلاصه ماشین و روشن کرد و رفت بیرون.
*one hours later*
یک ساعتی بود که نیومده بود!
نکنه چون چشاش خوابالو بود تصادف کرده؟
وایییی خدایا. چیزیش نشه فقط
یه شنل بافتنی کرمی انداختم روم و رفتم جلوی در عمارت (بیرون از عمارت نه...جلوی_در_عمارت)
هی دور خودم میچرخیدم. تا اینکه اومد.
ماشین گذاشت جلوی در عمارت و از ماشین پیاده شد.
به سمتش رفتم.
یونگی: جیمین تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیگی سرما میخوری؟
جیمین: نگرانت بودم خو! چرا دیر کردی؟ ترسیدم تصادف کرده باشی! سالمی؟
یونگی: نگران من نباش...توی شهر چندباری یه فروشگاه شبانه روزی به چشمم خورده بود و منم نمیخواستم که امگای خوشگلم و نارحت کنم که دست خالی برگردم.
جیمین: اووو یونگی تو واقعا برای یه چیز کوچیک رفتی یک ساعت خرید؟من...من معذرت میخوام. حالا بیا بریم بخوابیم!
یونگی: چی!؟
جیمین: چی شد؟
یونگی: تو ساعت پنج من و بیدار کردی که برم برات اینارو بگیرم بعد الان میگی بریم بخوابیم؟
جیمین: خوب....الان خوابم میاد....بیا بریم بخوابیم.
یونگی: ای خداااا...الان ساعت شیش و سه دقیقه صبحههههه (آروم گفت تا جیمین نشنوه)
¤پایان فلش بک¤
خخخخ
برای این رفته توی حال خوابیده!
عررررر
.....
^جیمین^
صبح بلند به بدبختی بلند شدم و رفتم دستشویی و کار های لازم و کردم رفتم تخت و مرتب کردم.
یونگی کجا بود؟
هیییین نکنه رفته دنبال یه امگای دیگه؟
نکنه رفته دنبال یکی از خدمتکارا؟
خاک توسرش!
من و انداخته توی این وضع بعد رفته دنبال یکی دیگه؟
اصلا من از کجا میدونم که رفته دنبال یکی دیگه؟ آهااان وایسا ببینم (خنده ی شیطانی)
¤فلش بک به ساعت پنج بامداد¤
^جیمین^
بدجوری هوس بلو بری کردم....واییییی امروز هم همشون و خوردم!
شت.
آخه نگاه کن یونگی چجوری خوابیده! چینگنه کیوته!
او خداااا الانه که اکلیل بالا بیارم!
نه نه
جیمین چی میگی؟ زود باش بیدارش کن (خود درگیری)
خوب اگر نرفت بگیره چی بگم؟
آها میگم که ارکیده مامان دلش میخواد.
مگه نه آری مامان! توهم باید توی این درخواست کمک کنی دیگه (دستش و روی شکمش میکشه)
تکیه دادم به تاج تخت .
از این کاری که میخواستم بکنم اطمینان نداشتم!
اگر دعوام کنه چی؟
اَهههه ولش کن جیمین...به غرورت اجازه نده که غرق کیوتی یونگی بشه! آروم باش....ریلکس...ریلکس...به کائنات فکر کن (چیزی که هرروز به خودم میگم 😁)
سه تا نفس یه بازدم.
سه تا نفس یه بازدم.
سه تا نفس یه بازدم.
خوب...لتس گو.
جیمین: یونگی؟....یونگی؟...دَد؟...ددی؟...ددی آلفا؟..الفا؟
یونگی: ....
جیمین: لوبیا؟....لوبیا خانم؟...مردی؟...خانم لوبیا؟
یونگی: ...
جیمین: یونگی خوابی؟ (نه بیداره داره نقش بازی میکنه)
عِی بابا این که خوابش سنگینه!
واییییی...
آخه آری مامان این چه چیزه که هوس کردی؟ تو که خوردی! (غرق در نقششش)
جیمین: یونگی...توروخدا بیدار شو...یونگی؟...خانم لوبیا؟
یونگی: هوم؟
یس
یس
بیدار داره میشه!
جیمین: یونگی میشه بیدار شی؟...کارم ضروریه ها!
یونگی تورو جان من! یونگی آری....آری رو نگاه!
تا گفتم آری بلند شد. خاک تو سرت هنوز آری رو به من بیشتر ترجیح میدی؟ وقتی گفتم علاوه بر بلو بری کره بادوم زمینی هم بگیر حالیت میشه.
یونگی: خیلی خوب....جیمینی نفس عمیققققق بکش..الان زنگ میزنم به نامی تا بیاد..نترس...نترس..من اینجام...هیچی نمیشه...دستت و بده من. جیغ بکش خودَت را رها کن گویی پرنده ای با بال های زیبا بر آسمان آبی که پر میزند به سوی عشقش تا او را بیایبد آیا جفتش را خوهد پیدا کرد؟
جیمین: چی میگی یونگی؟ مست کردی؟ چرا مثل راز بقا حرف میزنی؟ من حالم خوبه...فقط...فقط..من.
یونگی: تو چی؟
جیمین: ما هوس بلو بری و کره بادوم زمینی کردیم!
یونگی: 😐
جیمین: حالا میشه بگیری؟ لطفا (کیوت)
یونگی: هعیییی....ما هم منظورت آری بود دیگه؟
جیمین: دقیقا! ارکیده ی مامان هوس کرده.
یونگی: صحیح صحیح.
و بلند شد و رفت آماده و رفت بیرون...
از پنجره ی اتاق* (* پنجره هر اتاق مثل پنجره ی اتاق ونزدی بود ولی کوچیک تر...برید توی گول سرچ کنید عکس از پنجره ی اتاق ونزدی 😉)
خلاصه ماشین و روشن کرد و رفت بیرون.
*one hours later*
یک ساعتی بود که نیومده بود!
نکنه چون چشاش خوابالو بود تصادف کرده؟
وایییی خدایا. چیزیش نشه فقط
یه شنل بافتنی کرمی انداختم روم و رفتم جلوی در عمارت (بیرون از عمارت نه...جلوی_در_عمارت)
هی دور خودم میچرخیدم. تا اینکه اومد.
ماشین گذاشت جلوی در عمارت و از ماشین پیاده شد.
به سمتش رفتم.
یونگی: جیمین تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیگی سرما میخوری؟
جیمین: نگرانت بودم خو! چرا دیر کردی؟ ترسیدم تصادف کرده باشی! سالمی؟
یونگی: نگران من نباش...توی شهر چندباری یه فروشگاه شبانه روزی به چشمم خورده بود و منم نمیخواستم که امگای خوشگلم و نارحت کنم که دست خالی برگردم.
جیمین: اووو یونگی تو واقعا برای یه چیز کوچیک رفتی یک ساعت خرید؟من...من معذرت میخوام. حالا بیا بریم بخوابیم!
یونگی: چی!؟
جیمین: چی شد؟
یونگی: تو ساعت پنج من و بیدار کردی که برم برات اینارو بگیرم بعد الان میگی بریم بخوابیم؟
جیمین: خوب....الان خوابم میاد....بیا بریم بخوابیم.
یونگی: ای خداااا...الان ساعت شیش و سه دقیقه صبحههههه (آروم گفت تا جیمین نشنوه)
¤پایان فلش بک¤
خخخخ
برای این رفته توی حال خوابیده!
عررررر
.....
۵.۲k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.