رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
رمان " پَروانهِ ' آبی " 🦋✨️
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ⁷ ¤
________________________________________
اسبمو گرمش کردم و شروع کردین به دویدن و منم انگار کا تو ذاتم باشه بدون هیچ ترسی سوار کاری میکردم
که یهو چشم خورد به تهیونگ که داره میره سمت اسطبل
وقتی تهیونگ رفت ملودی بدو بدو سمتم اومد ، اسب و نگه داشتم
صب کن همینجوری نمیشه که اسب بهش بگم باید یه اسم قشنگ براش بزارم
عاااا فهمیدم
اسمشو میزارم " ویولا "
ملودی : ملکه ملکه
ماری : بله ملودی چی شده
ملودی : پادشاه گفتن که میخوان با شما سوارکاری کنن
ماری : خب چیکار کنم
ملودی : مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه اس ، همش تقصیر این دختره ژاکلین معلوم نیست چی در گوشش خونده
بیاین اینو بگیرین ( یه چیزی میده به ملکه )
ماری : این چیه
ملودی : میدونم کارم اشتباهه ولی باید اینو بهتون برای حفظ جونتون هم که شده بهتون میدادم
ماری : خب چیه ؟ چرا توی ظرف مخصوصه
ملودی : بازش کنید ببینید
ماری : [ بازش میکنه ]
ماری : ملودی انتظار نداری که از این استفاده کنم ، این خیلی خطرناکه
ملودی : میدونم خانم ، ولی این روزا دشمن های شما زیاد شدن از جمله اش ژاکلین حتی ممکنه پادشاه هم دشمن شما باشن پس لطفا این چاقو رو بزارین داخل جیب تون و در مواقع لازم استفاده کنین
ماری : ولی ملودی ...
ملودی : ولی نداره ، لطفا به خاطر خودتون هم که شده انجام بدین ، من دیگه برم الان علیا حضرت میان اون چاقو هم بزارین تو جیب تون تا کسی ندیده
ماری : باشه برو
چاقویی که بهم داد و گذاشتم داخل جیبم و حرکت کردم ، داشتیم میدویدیم که دیدم تهیونگ با یه اسب مشکی از اسطبل اومد بیرون
بهش اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم ، همونطور که ملودی گفت نباید بهش اهمیت بدم و خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده عمل کنم
اومد سمتم
ویو " تهیونگ "
توی این سه روز که ماریا بی هوش بود نمیدونم چرا احساس بدی داشتم با اینکه اون برای من هیچ کاری نکرده
امروز صبح بهوش اومد ولی کسی بهم هیچ خبری نداد
تابلو بود که اولین جا میاد پیش ویولا
ماری توی این قصر از همه و همه چیز بیشتر ویولا رو دوست داره
حتی از منم بیشتر
نمیفهمم چرا ، ولی میخواستم نزدیکش بشم با اینکه ژاکلین و داشتم ماری رو هم میخواستم ، هرجوری هم که باشه بالاخره اون ملکه منه !
_______________________________________
نویسنده : 《 ARAMIS 》
پارت ¤ ⁷ ¤
________________________________________
اسبمو گرمش کردم و شروع کردین به دویدن و منم انگار کا تو ذاتم باشه بدون هیچ ترسی سوار کاری میکردم
که یهو چشم خورد به تهیونگ که داره میره سمت اسطبل
وقتی تهیونگ رفت ملودی بدو بدو سمتم اومد ، اسب و نگه داشتم
صب کن همینجوری نمیشه که اسب بهش بگم باید یه اسم قشنگ براش بزارم
عاااا فهمیدم
اسمشو میزارم " ویولا "
ملودی : ملکه ملکه
ماری : بله ملودی چی شده
ملودی : پادشاه گفتن که میخوان با شما سوارکاری کنن
ماری : خب چیکار کنم
ملودی : مطمئنم کاسه ای زیر نیم کاسه اس ، همش تقصیر این دختره ژاکلین معلوم نیست چی در گوشش خونده
بیاین اینو بگیرین ( یه چیزی میده به ملکه )
ماری : این چیه
ملودی : میدونم کارم اشتباهه ولی باید اینو بهتون برای حفظ جونتون هم که شده بهتون میدادم
ماری : خب چیه ؟ چرا توی ظرف مخصوصه
ملودی : بازش کنید ببینید
ماری : [ بازش میکنه ]
ماری : ملودی انتظار نداری که از این استفاده کنم ، این خیلی خطرناکه
ملودی : میدونم خانم ، ولی این روزا دشمن های شما زیاد شدن از جمله اش ژاکلین حتی ممکنه پادشاه هم دشمن شما باشن پس لطفا این چاقو رو بزارین داخل جیب تون و در مواقع لازم استفاده کنین
ماری : ولی ملودی ...
ملودی : ولی نداره ، لطفا به خاطر خودتون هم که شده انجام بدین ، من دیگه برم الان علیا حضرت میان اون چاقو هم بزارین تو جیب تون تا کسی ندیده
ماری : باشه برو
چاقویی که بهم داد و گذاشتم داخل جیبم و حرکت کردم ، داشتیم میدویدیم که دیدم تهیونگ با یه اسب مشکی از اسطبل اومد بیرون
بهش اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم ، همونطور که ملودی گفت نباید بهش اهمیت بدم و خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده عمل کنم
اومد سمتم
ویو " تهیونگ "
توی این سه روز که ماریا بی هوش بود نمیدونم چرا احساس بدی داشتم با اینکه اون برای من هیچ کاری نکرده
امروز صبح بهوش اومد ولی کسی بهم هیچ خبری نداد
تابلو بود که اولین جا میاد پیش ویولا
ماری توی این قصر از همه و همه چیز بیشتر ویولا رو دوست داره
حتی از منم بیشتر
نمیفهمم چرا ، ولی میخواستم نزدیکش بشم با اینکه ژاکلین و داشتم ماری رو هم میخواستم ، هرجوری هم که باشه بالاخره اون ملکه منه !
_______________________________________
۴.۵k
۱۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.