✨️🦋پروانه کوچولو🦋✨️
✨️🦋پروانه کوچولو🦋✨️
✨️🦋پارت ۴۷🦋✨️
یهو به چشاش نگاه کردم انگار توشون خو.ن بود ی لحظه خشکم زد تهیونگ بدون معطلی ازم جدا شد از رو تخت بلندشد لباسش رو پوشید سنا: ت..تهیونگ داری کجا میری صبر کن میخواستم جلوش رو بگیرم دستشو گرفتم ولی اون هولم داد دستشو از تو دستام کشید بیرون و با عصبانیت و داد گفت تهیونگ: خفه شو دهنتو ببند حالا هم گمشو برو بخواب اومدم بیدار نبینمت وگرنه من میدونم با تو و رفت و درو محکم بست ترسیده بودم میخواستم برم دنبالش ولی...ولی ترسم نمیزاشت بخاطر همین شروع کردم به گریه کردن آخه ساعت ۱۲ شب بود ممکن بود بلایی سرش بیاد اگه..اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم (گریه و بغض) دره اتاق باز شد مونا بود داشت با پوزخند نگام میکرد انگار بدش هم نمیومد منو تو این وضعیت ببینه مونا: برات متاسفم که هر چقدر تلاش میکنی بازم ی جایی گند میزنی هه بعد بدون هیچ حرفی رفت چی منظورش چی بود گریم شدید تر شد
✨️🫶🏻پرش زمانی به ۳ شب🫶🏻✨️
دیگه ساعت تقریبا ۳ شب بود داشتم از نگرانی میم.ردم تهیونگ هنوز نیومده بود این باعث میشد فکر های بد و نگران کننده کنم مثل اینکه نکنه تصادف کرده آخه هرچقدر زنگ میزدن جواب نمیداد تقربا دیگه ناامید شده بودم کنار در مثل ج.ناره ها تکیه داده بودم به دیوار اشک از چشمام میریخت دیگه کم کم چشمام بسته شد و به خواب فرو رفتم
✨️🩶ویو تهیونگ🩶✨️
مس.ت بودم اونم خیلی دیگه تقریبا ساعت ۳ شب بود مطمعا کوچولو خیلی نگران شده اخخخ نباید باهاش اونجوری رفتار میکردم تقصیر اون نبود ولی من..من خودم نفهمیدم چیکار کردم وقتی بهم گفت که اون عوضی بهش ت.جاوز کرده دیگه خونم به جوش اومد فقط میخواست یجا خودمو خالی کنم نمیخواستم به سنا آسیبی وارد بشه بخاطر همین از اونجا رفتم رفتم بار اونجا م.ست کردم خیلی خوردم دخترای دیگه سعی میکردن باهام لا.س بزنن ولی خب در اون حد میفهمیدم که ازشون فاصله بگیرم گرمم شده بود تازه فهمیده بودم که اون عوضی ها تو نو.شیدنیم قرص ت.حریک کننده انداخته بودن و من وقتی فهمیدم به سرعت از اونجا رفتم بیرون با اون حال و م.ستی به زور رانندگی کردم و خودم رو به امارت رسوندم...ادامه دارد
حمایت فراموش نشه 🫠❤️🩹✨️
✨️🦋پارت ۴۷🦋✨️
یهو به چشاش نگاه کردم انگار توشون خو.ن بود ی لحظه خشکم زد تهیونگ بدون معطلی ازم جدا شد از رو تخت بلندشد لباسش رو پوشید سنا: ت..تهیونگ داری کجا میری صبر کن میخواستم جلوش رو بگیرم دستشو گرفتم ولی اون هولم داد دستشو از تو دستام کشید بیرون و با عصبانیت و داد گفت تهیونگ: خفه شو دهنتو ببند حالا هم گمشو برو بخواب اومدم بیدار نبینمت وگرنه من میدونم با تو و رفت و درو محکم بست ترسیده بودم میخواستم برم دنبالش ولی...ولی ترسم نمیزاشت بخاطر همین شروع کردم به گریه کردن آخه ساعت ۱۲ شب بود ممکن بود بلایی سرش بیاد اگه..اگه بلایی سرش بیاد چیکار کنم (گریه و بغض) دره اتاق باز شد مونا بود داشت با پوزخند نگام میکرد انگار بدش هم نمیومد منو تو این وضعیت ببینه مونا: برات متاسفم که هر چقدر تلاش میکنی بازم ی جایی گند میزنی هه بعد بدون هیچ حرفی رفت چی منظورش چی بود گریم شدید تر شد
✨️🫶🏻پرش زمانی به ۳ شب🫶🏻✨️
دیگه ساعت تقریبا ۳ شب بود داشتم از نگرانی میم.ردم تهیونگ هنوز نیومده بود این باعث میشد فکر های بد و نگران کننده کنم مثل اینکه نکنه تصادف کرده آخه هرچقدر زنگ میزدن جواب نمیداد تقربا دیگه ناامید شده بودم کنار در مثل ج.ناره ها تکیه داده بودم به دیوار اشک از چشمام میریخت دیگه کم کم چشمام بسته شد و به خواب فرو رفتم
✨️🩶ویو تهیونگ🩶✨️
مس.ت بودم اونم خیلی دیگه تقریبا ساعت ۳ شب بود مطمعا کوچولو خیلی نگران شده اخخخ نباید باهاش اونجوری رفتار میکردم تقصیر اون نبود ولی من..من خودم نفهمیدم چیکار کردم وقتی بهم گفت که اون عوضی بهش ت.جاوز کرده دیگه خونم به جوش اومد فقط میخواست یجا خودمو خالی کنم نمیخواستم به سنا آسیبی وارد بشه بخاطر همین از اونجا رفتم رفتم بار اونجا م.ست کردم خیلی خوردم دخترای دیگه سعی میکردن باهام لا.س بزنن ولی خب در اون حد میفهمیدم که ازشون فاصله بگیرم گرمم شده بود تازه فهمیده بودم که اون عوضی ها تو نو.شیدنیم قرص ت.حریک کننده انداخته بودن و من وقتی فهمیدم به سرعت از اونجا رفتم بیرون با اون حال و م.ستی به زور رانندگی کردم و خودم رو به امارت رسوندم...ادامه دارد
حمایت فراموش نشه 🫠❤️🩹✨️
۲۶.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.